محل تبلیغات شما


۱۵ تیر

بدون من نمی تونی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

پس از جان دادنم روزی دلت از غصه می میرد
و مثل حال من بی تو، دلت گه گاه می گیرد
دلت مثل دلم مثل نوار قلب پر دردی
بدون عاشقی می ماند و یک خط، خطی ممتد
نمی فهمی چگونه می شوی با کوله بار غم
برای حل مشکلها پیاده راهی مشهد
شبیه هر شب عمر من دیوانه می خندی
به غمهایی که تعدادش شده رد سالها از صد
غم عشق و غم عشق و غم عشق و غم عشق و
چه غمهایی، همه مانند هم ، با خاطراتی بد
برو، من سالهای سال، تنهایم، ولی روزی
دلت می گیرد و می آیی پیشم بی برو برگرد 
"خرامان می روی از دل ولی گویا نمیدانی
که بعد از مردنم روزی دلت از غصه می میرد"*
*محرم زمانی

 

دلخوشی الکی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی
با غم او، غصه ی خود روزگاری داشتی
فکر و ذکرت سالها این بود، ای کاش از غمش
چاره ای، درمانی، یا راه فراری داشتی
در میان خلوتت رد می شود از خاطرت
از خودت، از او، جهانت انتظاری داشتی
کاشکی می ماند یا که. کاشکه. ای کاش که.
با همین ای کاشها، امیدواری داشتی
رفته و تنهایی و هر لحظه می نالی که کاش
از کسی که رفته، عکسی یادگاری داشتی
عاشقی یعنی همین ای کاشها، ای وای ها
زندگی با یاد آنکه نوبهاری داشتی
دلخوشی با خاطرات مبهم و تکرار این:
گرچه تنهایی ولی روزی نگاری داشتی
"عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن ، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی"*
*شهریار

 

ترک عاشقی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

"گفتی : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم !
جانا ! مگو فَسانه ! که باور نمی کنم"*
*امیر هوشنگ عظیمی
روزی هزار بار وعده ی بیهوده می دهی
باور به حرف عشق فسونگر نمی کنم
دیگر به پای عشق پر از وعده های تو
این چشم را به اشک غمت تر نمی کنم
من شاعرم، خدای غزل، اهل مثنوی
تک بیت های خام تو از بر نمی کنم
از دام زلف و دانه ی خالت رها شدم
دیگر میان دام شما سر نمی کنم
دیگر. نه! قصه باز همان قصه ی دل است
من عشق را از دل خود در نمی کنم
باور نکن هرآنچه که گفتم، به غیر از این:
گفتم : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم

 

بهانه عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
تبلور وجود تو ، ترانه در ترانه شد"* 
لبت به خنده وا شد و دلم هوای بوسه کرد
چو غنچه شد لبت دلم فدای این جوانه شد
به دام زلف و دانه ای به نام خال کنج لب
کبوتر دلم اسیر عشق و دام و دانه شد
لبم به شعر تازه ای به وصف تو گشوده و
دلم به عشق بسته شد، دلم، غلامِ خانه شد
دو زلف چون کمند تو میان دست بادها
به رقص آمد و برای من چو تازیانه شد
به زیر ضربه های تازیانه های زلف تو
غلام قلب من کبود شعری عاشقانه شد
بزن، بزن به قلب من شراره های زلف را
که آتشش امید من به ظلمت شبانه شد
امید من! ترانه ی مرا دوباره گوش کن
شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
*سیما اسعدی

 

خط قرمز
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"بین ما خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی"*
نیستی با ما ولی در جمع عشاقت خوشی
جز تو ما را نیست دلداری، تو اما نیستی
هست ما هستی و غائب گشته ای از جمع ما
دلبرم هستی ولی دل داده آیا نیستی؟
دل ندادی هیچ آیا؟ عشق می فهمی که چیست؟
مثل ما در حسرت دیدار فردا نیستی؟
ما همه از اهل عشق آباد و ایلی عاشقیم
تو ولیکن اهل دل، از این طرف ها نیستی
کاشکی اندازه ی یک دانه جو از عشق را
می نهاد ایزد به قلبت، زار و رسوا نیستی
لذتی بالاتر از این نیست: بدنامی به عشق
نیستی رسوا و می فهمم که شیدا نیستی
عشق یعنی بی خیال هرچه می گوید رقیب
بی خیالش نیستی، پس عشق را پا نیستی
بی خیالی گشته خط قرمزِ عشق و هوس
بین ما خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
*حسین جنتی

 

درد عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

اگر کم گردد از خیل گرفتاران گرفتاری
نمی فهمی که چون او صدهزار و بیشتر داری
تویی و خیل عشاق و منم با این دل تنها
تویی با یک کمند زلف و من با حسرت داری
الهی که ببینی این دل دیوانه را گاهی
الهی که مرا هم بین هشاقت نگهداری
هزاران شب من و خواب خوش دیدار تو اما
هزاران صبح و تنهایی و درد تلخ بیداری
نمی فهمی چه می گویم که معشوقی، نمی فهمی
که عاشق را نباشد لذتی مانند دیداری
چه می دانی که درمانی به غیر دیدن دلبر.
ندارد درد عاشق بودن و درد هواداری
یکی مانند من عاشق شد و این بیت را گفته
گمانم که نیامد مثل من، از دست او کاری:
"من از داغ غمش می میرم و او را چه غم باشد
اگر کم باشد از خیل گرفتاران گرفتاری"*
*سجاد سامانی

 

شب 
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
اگه تصویر ستاره پشت پرده این نباشه"*
اگه دستای من و تو نباشه گره، چی میشه؟
مای ما میشه من و تو، مای ما از هم می پاشه
یه طرف منم که جونش رو گذاشته پای عشقش
یه طرف تویی که هر لحظه بهونه می تراشه
یه طرف تویی: شکارچی، که تفنگ غصه داری
یه طرف منم که تیر غصه ی تو، تو پراشه
رو لبای تو خداحافظی و حرفای تلخه
رو لبای من، بمونه، رو لبام، افسوس و کاشه
حرفای من جایی داره تو گوشات؟ ببین چی میگم
حرفای تلخ تو داره دل من رو نی خراشه
نمی تونم که بذارم بری و اینجا بمونم
هر کاری کردم و این شعر، واسم آخرین تلاشه
تو برام خورشیدی و من سایه ی تو رو زمینم
دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
*روزبه بمانی

 

دو راهی
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
پشت پایی به دو دنیا بزنم یا نزنم؟
در صف عشق تو، خود را وسط عاشقها
با همه عقل و دلم، جا بزنم یا نزنم؟
من همینم، کمی عاقل، کمی عاشق، اما
تو چه هستی؟ چه کنم با بزنم یا نزنم؟
عاشقی؟ عاقلی؟ دیوانه ای؟ برچسبی نو
به تو چون دلبر زیبا بزنم یا نزنم؟
در خیالات من خواب زده می آیی؟
سری تا خانه ی رویا بزنم یا نزنم؟
روی این من، من تو، روی توی من،نامِ
دو نفر بی من و تو، ما بزنم یا نزنم؟
"همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟"*
*قیصر امین پور

 

مهتاب
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

ترس و خیال یک پلنگ و ابر و مهتاب
آوای عشق و دره ی بی صبر و مهتاب
از ریسمانی از ستاره رفته بالا
یک روح و جامانده ست جسم و قبر و مهتاب

 

نمی ذارم بری
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

"غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم"*
نگو می خوای سفر بری، قسم به اون چشات که من
به قیمت جونم باشه، این یکی رو نمی ذارم
بری؟ همین؟ کجا بری؟ من بمونم؟ نمی تونم
من جوونیمو، عشقمو، زندگیمو طلبکارم
بدهکاری به قلب من، کجا بری عزیزکم؟
عشقمو پس بدی بری. دل و کجا نگهدارم؟
تو سینه قلب عاشقم فقط برا تو میزنه
بری تمومه کار من، به اسب مردن سوارم
شایعه های رفتنت گرفته حال قلبمو
مریض و نیمه جون شدم، بیا که خیلی تبدارم
باید توی کتاب شعر، غزل غزل برا چشات
گلای رنگ سبز و سرخ به رنگ لبهات بکارم
که وقتی مردم پیش پات، نگن بقیه پشت من:
غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
*مریم حیدر زاده

 

دنیای بعد از تو
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"در دیده به جای خواب آب ست مرا 
زیرا که به دیدنت شتاب ست مرا"*
در سینه دلی و عشقکی بود ولی
با رفتن تو دلی کباب ست مرا
لب تشنه ی عشقم و به صحرای جهان
از هرطرفی، چهل سراب ست مرا
در عمق سکوت من نمی دانی چیست؟
ننوشته، هزارها کتاب ست مرا
صدها سخن نگفته دارم در دل
دیوان سکوتِ شعر ناب ست مرا
از بارش اشک خیسم و می خندی
این خنده ی ناز تو، جواب ست مرا
یعنی که تو هم. بله ولی. می ترسی
ترسیدن تو غم و عذاب ست مرا
می خندی به خواب ناز و من بیدارم
در دیده به جای خواب آب ست مرا 
*ابوسعید ابوالخیر

 

قول الکی
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم"*
بی خودی اشک نریزم که کجا رفت؟ چرا؟
یا که درگیر، دلم را به حواشی نکنم
یا که در مسجد و هنگام نمازم، هرگز
یاد آن چشم چو فیروزه ی کاشی نکنم
با مرور غم تنهایی خود، قلبم را
زیر انبوه غم تو متلاشی نکنم
با همه قول و قرار و قسم قبل از این
چه کنم؟ در پی عشق تو تلاشی نکنم؟
می دوم در پی کسب نظر لطف تو و
ترسی از اینکه دلم را بخراشی نکنم
غصه یعنی که نباشی و بمانم بی تو
قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
*زهرا شعبانی

 

دختر
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

قلب پدر و رفیق مادر: دختر
از هرچه که نعمت ست، بهتر: دختر
از هرچه گل ست، عطر او بالاتر
با عطر خدا شده معطر: دختر
غرنده چو شیر، گاهی و گهگاهی
آرامتر از هرچه کبوتر: دختر
با خنده و اخم، می برد دل ز پدر
با پنبه بریده از پدر سر: دختر
بگذار، نگویم که چگونه با ناز
کرده ست تمام خانه را خر، دختر
این دشمن خانگی، که رند است و بلا
محبوب برادر است و خواهر: دختر
پر شیطنت و همیشه آشوب، اما
آرامش و روح خانه: دختر، دختر
تاج سر اهل خانه، یک دسته ی گل
قلب پدر و رفیق مادر: دختر

 

بخت خوابیده
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود"*
ابری سیاه روی دلت خیمه می زند
خورشید پیش چشم دلت تار می شود
هر روز یک خبر، خبری بد، شش عجیب تر
هر روز جغد شوم که تکرار می شود
با هر خبر، ترک به دل خویش می زنی
با هر کدام کار دلت زار می شود
یک زله که کاخ دلت را شبیه بم
ویرانه کرده، غصه تلنبار می شود
در سینه ات میان خودت با خود خودت
بر روی عقل و عاشقی، پیکار می شود
کم کم به خواب می رود انگار بخت تو
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
*محمد علی بهمنی

 

دارا و ندار
یازدهم تیر ۱۳۹۸

من بال و پر تازه ندارم! تو که داری
خاموشم و آوازه ندارم! تو که داری
در مرتبه ی عاشقی، در فهم و کمالات
من قیمت و اندازه ندارم! تو که داری
از زله ی عشق اگر زار و خرابم
ویران شده ام سازه ندارم! تو که داری
بگذار بگویم سخنم را، به نگاهت
 دیوانم و شیرازه ندارم! تو که داری
دروازه ی پرواز به قلبم شده باز و
من راه به دروازه ندارم! تو که داری
"حالا که قفس باز شده فکر خودت باش!
من بال و پر تازه ندارم! تو که داری"*
*حامد عسکری

 

سکوت ترس
یازدهم تیر ۱۳۹۸

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"* 
خوبی تو به گوش همه عاقلان رسد
عالم شبیه قلب من، از راه در شود
از هر طرف بلند شود های و هوی عشق
اشعار من، به گوش دلت بی اثر شود
من شاعرم، غزل همه ی توشه ی من است
ای وای اگر که توشه ی راهم هدر شود
در ازدحام اهل هیاهو، به دور تو
پامال نعره های دروغ، این هنر شود
ویران شود سرای هنر در دل تو و
شاعر میان بی هنران، دربه در شود
می ترسم از شکست، سکوتم هجیب نییت
هذچند طبع نازک من خون جگر شود 
با ترس از این که شهره ی اهل جهان شوی
ساکت شدم که راز نباید به در شود
هر چند ساکتم ولی می ترسم از خودم
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
*حافظ

 

جدال من و زندگی
دهم تیر ۱۳۹۸

"زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
بعد با یک ضربه ی جانانه آوارم کند"*
مثل یک فواره من را می برد تا آسمان
تا پس از آن سرنگون بر خاکم و خارم کند
می دهد عشقی نشانم، می برد قلب مرا
تا به هجران مبتلایم کرده آزارم کند
می برد من را به خوابی خوش، فرو لالایی اش
تا به فریاد دلی، از خواب بیدارم کند
من ولی از نسل حلاجم، همیشه باقی ام
روزگار پست اگر صدبار بر دارم کند
نام من همراه نام عشق خواهد ثبت شد
گر مرا نامی جهان بر چرخ دوارم کند
آدمم، از نسل عصیان، نسل سیب و گندمم
وای بر شیطان اگر اینبار دیدارم کند
من دری هستم به سوی ذات حق، همواره باز
زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
*حسین طاهری

 

سکوت
دهم تیر ۱۳۹۸

"سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
مرا ببخش که دل، گرمِ صحبت تو نبود"*
به جای صحبت تو، دل به خوابِ رویت رفت
مگر به خواب ببیند، تو را، نبودش سود
دلی که در خم زلف تو رفت، آخر کار
ز دست رفت چنان که روَد از آتش دود
و من که بی دلم و عاشقم، پر از دردم
و من که مرثیه خوانم به جای شعر و سرود
نشسته شاخه گلی بین زلف جاری تو
شبیه ماهی قرمز میان سینه ی رود
میان خلسه ی خود ساکتم که می بینم
تو را میان شطی از سلام و سیل درود
میان همهمه ی عاشقان پوشالی
سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
*علی مقیمی

 

غروب
دهم تیر ۱۳۹۸

نشاندی ابری از غم را 
به روی چشمهای سرخ خود
شاید غروب عشق را مخفی نگهداری
ولی
من سرخی تلخ غروب عشق خود را
پشت ابر غصه هایت فاش می بینم
خداحافظ
بمان در ساحل آرامشت
من مثل قویی
با غروب عشق
در دریای چشمان تو می میرم

 

رشد پوچ
نهم تیر ۱۳۹۸

دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
جز تبر، جز درد و غم، غیر از پریشانی نبود
قد کشدن مظهر رشد است در ظاهر ولی
قد بلندی حاصلش جز خط بطلانی نبود
خط بطلان روی هرچه آرزوی کاج بود
آخر این قصه غیر از چشم گریانی نبود
بر زمین افتاد از زخم تبر، کاج بزرگ
ماجرای تلخ مرگش، خط پایانی نداشت
دسته اش از شاخه اش بود و ز خود می خورد زخم
کاج در آن لحظه غیر از قلب حیرانی نداشت
عمر خود را وقف چوب دسته ی قاتل نمود؟
پاسخی جز آنچه می دانم وَ می دانی نداشت
"خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود"*
*علیرضا بدیع

 

آهوی پلنگ
نهم تیر ۱۳۹۸

"چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
چقدر اشک بریزم  که بفهمی بانو؟"* 
دوش تو کو؟ که سرم را روی آن بگذارم
تا به کی سر بگذارم ز غمت بر زانو؟
دل به بادام دو چشمت شده راضی، کرده
چشم تو باز دل عاشق من را جادو
حال من مثل سر زلف سیاه تو شده
نیمی افتاده در این سو، وَ بقیه، آن سو
این طرف قلب من و عشق تو و حیرانی
آن طرف قلب من و ناله ی دلبر کو؟ کو؟
دلبری کن ولی اندازه نگهدار ای دوست!
که فراری نشود عاشقت ای سیمین رو!
بسته هرچند مرا زلف تو با زنجیرش
می پرد آخرش از باغ دلت، این تیهو
تا ابد لنگ تو و عشق نمی ماند دل
چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
*سجاد سامانی

 

غوغای عشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
چشمهایی که شده برکه ی خونآب ای عشق؟"*
رد پای تو نشسته ست به هر جای جهان
از کف برکه برو تا رخ مهتاب ای عشق
هرکه نزدیک تو شد خون جگر سهمش شد
هرکه دور ست شده سرخوش و شاداب ای عشق
تو و غم همدم و همزاد شدید از اول
هر دو آزاد ز هر مسلک و آداب ای عشق
در دل خویش فرو می بری انسانها را
از شما گشته جهان صحنه ی گرداب ای عشق
هرکه را دل به تو داد ست به ترفندی نو
می کنی برده و خود می شوی ارباب ای عشق
من به فرمان تو از خویش گذشتم عمری
آخر عمری، مرا لحظه ای دریاب ای عشق
فکر کن، فایده ات چیست؟ به جز حیرانی؟
ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
*داوود نادعلی

 

دنیای عاشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید"*
در غروبی که من و عشق به ساحل بودیم
لحظه ای ناب که خواب از سر دلداده پرید
رنگ و رو از تو گرفت عالم و آدم انگار
روی دنیا به سوی چهره ی ماهت چرخید
ناگهان حال خوشی در دل خود حس کردم
گوئیا شخص خدا در دل من روح دمید
گویی از مشرق چشمان تو نوری، شوری
به دل خسته و تاریک من از نو تابید
در دلم شور غزل بود و تو بودی و خودم
یک نفر در دلم از لذت عشقی خندید
همه ی ساحل دریا به خروش آمده بود
مقصد راه دو گیسوی تو شد بی تردید
آفتاب و من و دریا همه عاشق بودیم
خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
*محمدعلی بهمنی

 

بعد از مرگ
هشتم تیر ۱۳۹۸

"می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ"*
من اسیرم به غمت، بندی زلفت شده ام
می شوم عاقبت آزاد. ولی بعد از مرگ
گفته ای بر سر قبرم قدمی می آیی
می شود خانه ام آباد ولی بعد از مرگ؟
راضی ام، من به خدا راضی به مردن هستم
می شود گر دلتان شاد ولی بعد از مرگ.
یاد من یاد غزلهام اگر افتادید
یاد این قطعه ی فریاد. ولی بعد از مرگ
بنویسید به سنگ لحدم: راه نگار.
عاقبت سوی من افتاد ولی بعد از مرگ
عاقبت پای به روی سر من نیز گذاشت
دلبر آمد سوی میعاد ولی بعد از مرگ
ای غزل! نامه ی من! می رسی آخر به نگار
می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
*احسان افشاری

 

معبر
هشتم تیر ۱۳۹۸

من، شباهت های دردآلود با در» داشتم
از فشار بی کسی دیوار، در بر داشتم
تکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل در
از عبور او دلی در سینه پرپر داشتم
می گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و من
سخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتم
دست در دست یکی که من نبود، از من گذشت
قژقژی در سینه انگاری ترک برداشتم
چینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدم
دردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتم
می رود با یاری جز من، می رود با رفتنش
مثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتم
من گذرگاهی برایش بودم و از من گذشت
او شبیه دیگران. من دیده ای تر داشتم
"هر که آمد ، ضربه ای بر من زد و از من گذشت
من، شباهت های دردآلود با در» داشتم"*
*مژگان عباسلو
 


بی من بی تو
هشتم تیر ۱۳۹۸

"بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا، بیقرارم بیقرار بیقرار"*
بی من آنجا غرق شادی هستی و دل شاد و مست
بی تو اینجا چاره ی من چیست غیر از انتحار؟
وای بر حال دل مرغی شبیه من، که دوست
می رود دنبال مرغ دیگری، وقت شکار
می رسد از دور دست امشب قطار آرزو
می گذاری پا به رویم. می شوی بر آن سوار
تو سواری بر قطار آرزوها می روی
یک مسافر قلب من. جا مانده است از این قطار
تو چنان خورشیدی و در پشت ابری، این طرف
مانده ام با چشمی چون ابر سیاه نو بهار
ابر چشمم سخت می بارد به روی گونه ام
می زنم بر او نهیب: ای چشمِ خون! دیگر نبار
گرچه او را نهی کردم، بی تو خود بارانی ام
بی تو طوفان غمت ماند و منِ چشم انتظار
*مجتبی سپید

 

دنیای پر جفا
هفتم تیر ۱۳۹۸

"پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
مکاری‌‎ها که برگشتند، آوردند سرها را"*
چه مادرهای بدبختی که جان دادند پنهانی
زمانی که شنیدند از کبوترها خبرها را
خبرها تلخ و بی پروا، خبرها داغ خون بودند
سیاوش بوده یا سهراب؟ غمهاشان. پدرها را
شکسته داغ مرگ نوجوانها پشت سرو باغ
نشسته تیر غم بر دل، وَ خون کرده جگرها را
درختانی که عمری آبروی باغمان بودند
کمر خم کرده، بوسیدند دستان تبرها را
جهان، چیزی نمی داند؟ هنرها را نمی فهمد؟
که حاکم کرده بر اهل هنرها، بی هنرها را؟
چرا باید ببوسد دست ظالم را هنرمندی؟
چرا خم کرده داغ سرو آزادی، کمرها را؟
چرا له کرده زیر پای خود دنیای پر حیله
وجود پست ما را؟ استخوان در به درها را
چه کرده چرخ بی بنیاد با ما که به بی رحمی
پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
*علی معلم

 

بالاترین
هفتم تیر ۱۳۹۸

گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد
خورشید هم آیینه پیش چشمِ نم می آورد
چشمان تو گل بود و شبنم های اشکت روی آن
آیینه کاری کرده، یاد من، حرم می آورد
شیطان به فرمان خدا سجده نکرده بر بشر
اما سرش را بی گمان پیش تو خم می آورد
محراب ابروی تو را معمار عالم کج کشید
محراب ابروی کجت، چه بر سرم می آورد؟
لبهای سرخت . مستی عالم میانش داشته؟
من را به یاد جام می. نه جام جم می آورد
رقص دو گیسوی تو جانم را چنان ریزد به هم
صد زله مانند آن بر ارگ بم می آورد
"عمری به رسمِ عاشقی در گل نظر کردم ولی
گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد"*
*جواد مزنگی

 

برگرد
ششم تیر ۱۳۹۸

دست در دست دیگری برگرد
با رفیقان بهتری برگرد
زلفهای طلایی ات خود را
مخفی کن، زیر روسری، برگرد
عشق را کرده ای اگر انکار
مثل. مانند خواهری برگرد
مومن کفر چشم تو شده ام
ای خدای فسونگری! برگرد
طاقتم طاق شد، پر از دردم
ای پرستارم! ای پری! برگرد
با تو ام، آی! بانوی زیبا
های! بانو! مگر کری؟ برگرد
خنده هایم، پسند قلبت نیست؟
اشکها را که می خری؟ برگرد
"خانه ام را خراب می‌خواهی؟
دست در دست دیگری برگرد"*
*علیرضا آذر

 

ته خط
ششم تیر ۱۳۹۸

"مات چشمان توام اما دلم درگير نيست
از تو ای يوسف دلم سير است و چشمم سير نيست"*
هی بزن من را به سنگ اما بدان آیینه را
تاب بیش از این شکستن، بیش از این تکثیر نیست
صبر را من مظهرم مانند ایوب نبی
بی وفا مانند تو در این جهان پیر نیست
بی وفا ما را قرار عاشقی این سان نبود
دل شکستن در مرام ما کم از تکفیر نیست
بی مروت طافتم را طاق کردی، لااقل
می نوشتی اول این قصه، دوری دیر نیست
من اسبر بند غمها گشتم و درمان من
جز رهایی از غمت، از دست این زنجیر نیست
می کنم خود را رها روزی ولیکن بعد از آن
شک نکن، هرگز نگو دیگر دلش درگیر نیست
*حسین زحمتکش

 

کنارم باش
ششم تیر ۱۳۹۸

بیا بنشین کنارم
مثل لبخندی به روی یک لب خسته
و یا مانند یک پروانه پیش شمع
یا حتی
شبیه بغض تلخی در گلو
یا آه سردی در میان سینه ای پر درد
مثل خنجری در پهلوی سهراب
مثل خاری در وشمان مردی کور
تیری در میان بال گنجشکی
مانند
شبیه
مثل هرچه
تنها در کنارم باش
شیرین مثل لبخندی 
و یا با تلخی اخمی
دوا یا درد
همین که پیش من باشی
برای این منِ دردآشنا کافی ست
یقین خوشبخت خواهم بود
کنار تو 
برای من
بهشت جاودان سیب و گندم هاست
بهشتی که خدا هم حسرتش را می خورد
آری!
کنارم باش

 

مرور
پنجم تیر ۱۳۹۸ 

"شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
از اوج خسته ی ذهنم عبور خواهم کرد"*
چقدر غصه میان دلم شود انبار؟
دوباره شعر نویی، جفت و جور خواهم کرد
غزل غزل، غم خود را به شعر می گویم
اگرچه سخت، ولیکن به زور خواهم کرد
و سنگ قلب تو را با غزل نوشتن خود
برای غصه چو سنگی صبور خواهم کرد
شبی کنار تو تا صبح می سرایم شعر
و صبح پیش تو حس غرور خواهم کرد
اگر که شد، چه خوشم، آرزو نخواهم داشت
اگر نه جای در آغوش گور خواهم کرد
برای آنکه تو پیدا شوی میان دلم
شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
*سیدمحمود علوی نیا

 

بدهکار به خودم
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم"*
اگرچه مردی آزادم، ولی دربند عشق تو
شبیه سروی در چنگال پیچک ها گرفتارم
اسیر پیچک عشق تو از آغاز این قصه.
شدم، تا آخر قصه، گرفتارم. هوادارم
هواداری چنان من را نخواهی دید، در دنیا
که حلاج تو ام، بر دارِ گیسوی تو بر دارم
سرِ دار ملامتهای عاقلهای بی دردم
خداوندا! مرا از هرچه جز عشقش، نگهدارم
مرا از عقل کردی خود رها و عاشقم کردی
و من با عاشقی، رسوای شهرم، خوار گارم
به گار جهان هرگز نشد خوبی نصیب من
که هر گل، هر چه بلبل، باغبان هم داده آزارم
خداوندا! چرا من را اسیر عاشقی کردی؟
به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
*فاضل نظری

 

آیینه ی شکسته
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت"*
انگار کسی باده ی نابی به سبو ریخت
از آبروی شاعر بیچاره نپرسید
آن آبرو چون آب که افتاده به جو، ریخت
خندیدی و لبهای تو چون غنچه ای وا شد
انگار خدا در لب تو خون لبو ریخت
در سینه دلی داشتم  و بعد نگاهی
دل رفت و همه هیمنه و هیبت او ریخت
دیوانه ترین قلب جهان بود دل من
از عاقبت قلب من زار نگو، ریخت
من در دل خود بودم و دیدم که دل من
با لرزه ی زلف سیهت، لرزش مو، ریخت
خندیدی و رفتی به سوی آینه، دیدم
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
*صائب تبریزی

 

مهمان علی (ع)
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
این لب تشنه ی پر شور غزلخوان علی ست"*
آب من گشته گوارا به سلامی به حسین
بر سر سفره ی من، شکر خدا، نان علی ست
می وزد از نجفش باد ولایت به دلم
زلف دل، مست شد از باد و پریشان علی ست
ها علیٌ بشرٌ؟ کیفَ بشر؟ کیست علی؟
عالم و آدم از این جمله، پریشان علی ست
از خدا کمتر و از جنس بشر بالاتر
جز خداوند، جهان، یکسره مهمان علی ست
جبرئیل است رساننده ی وحی، اما من
مطمئنم که شده شیعه، مسلمان علی ست
شیعه ام، شیعه ی حیدر، دلم از روز ازل
تا ابد، ریزه خور سفره ی احسان علی ست
‌خوش به حال دل من، جای به جسمی دارد
که به فرمان خدا، ساکن ایران علی ست
زیر خورشید ولای علی دلگرم شدم
من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
*محمد حسین صفاریان

 

خنده های تلخ
سوم تیر ۱۳۹۸ 

"دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
 بغض گلو  را می کنم انکار می خندم"*
یک بار، کردم توبه از عشق و می و معشوق
بر توبه ی بی معنی ام صدبار می خندم
دیدی یکی بی خود بخندد؟ من همانم که
بر روزگار زشت لاکردار می خندم
بر زشتی دنیا، غم تنهایی ام، عشقم
بر اشکهای لحظه ی دیدار می خندم
یک روز، از این کوچه رفتی، خاطرات تو
هر روز در ذهنم شود تکرار، می خندم
آخر چه دارد دلبر غائب؟ یکی پرسید
گفتم نمی فهمی، به این گفتار می خندم
من عاشق دیوانه ای هستم، که بر غمها
که می دهد دائم مرا آزار می خندم
افتاده مردی مثل من بر روی این دیوار
بر سایه ی افتاده بر دیوار می خندم
در هق هق این خنده های تلخ می بینم
یک نقش محو از صورت دلدار، می خندم
شاید خیالات ست اما راضی ام با آن
دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
*سعید امرایی

 

اصرار و انکار
دوم تیر ۱۳۹۸ 

فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار
از من همه اصرار شد، از او همه انکار
هر روز من و خواهش دیدار دوباره
دنیا شده مثل خود من خسته از این کار
افتاده میان دل من عشقش و افتاد
این قصه از اول روی یک چرخه ی تکرار
او برده دل و دین مرا و شده حالا
از این من دلداده ی دیوانه طلبکار
دنیا من این ست، دلی، دلبری، عشقی
این است همه دار و ندارم، من و دلدار
بیچاره کسی که دلش عاشق شده و شد.
از قصه ی او همدم و بیگانه خبردار
من،آن که شده عاشقم و قصه ی عشقم
حالا شده افسانه ی هر کوچه و بازار
افسوس که او مثل مرا دوست ندارد
افسوس که او می رود و مانده دلم زار
"با یار چه‌سان شرح دهم حال دل خویش
فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار"*
*تسلیم خراسانی

 

داستان من
دوم تیر ۱۳۹۸ 

گر چه مثل رستم و سهراب نیست
داستان من، کم از این ناب نیست
بازی دنیا و قلب عاشقم
رزم من با دیده ای که خواب نیست
در مقابل چشم هایی خیس اشک
اشکهایی که نمک با آب نیست
اشک ها از  جنس عشق و عاشقی
در جهان مانند این نایاب نیست
در تاتر عشق، نقش اولم
صحنه تاریک و به شب، مهتاب نیست
من هنر مندم، پر از احساس ناب
در غمم اما هنر را تاب نیست
تو. اگر دنبال عشقی مثل من
قلب خود را یا مرا دریاب، نیست

 

عشق از نوع من
اول تیر ۱۳۹۸ 

میان صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست
میان ظلمت شبهای من سوسوی نوری نیست
تو در آن سوی این قصه، خوشی و این سوی قصه
یکی جان می کند، این سو و آن سو راه دوری نیست
همین نزدیکی ات، در بیخ گوشَت، عاشقی داری
چرا او را نمی بینی؟ به قدر مار و موری نیست؟
هزاران بار در پای تو افتادم، نفهمیدی
که بیرون راندن عشق تو آسان نیست، زوری نیست
بدون تو نمی مانم، نمی فهمی؟ نمی مانم
که عاشق بودن من، مثل باقی، کار صوری نیست
تو را از عمق جان عاشق خود دوست می دارم
به سیمایم نمانده رنگ و رو، دیگر غروری نیست
به جانم دردی دارد ریشه همپای غم عشقت
که درمانش به جز وصل تو یا آغوش گوری نیست
"نمی‌دانم که دردم چیست اما خوب می دانم
که بین صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست"*
*اصغر معاذی

سلام به مهربانی مهر

خداحافظی گرم با تابستان داغ

و بداهه ادامه خواهد داشت

تو ,ی ,تیر ,ای ,دل ,عشق ,تیر ۱۳۹۸ ,من و ,بعد از ,از این ,عشق و ,کشتند بی‌‎خنجر پسرها

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه نبوت شهرستان بویین میاندشت