محل تبلیغات شما




خیالات
پانزدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"در خیالات بهم ریخته ى دور و برم
خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم"*
چه خیالات قشنگی، چه خیالات بدی
به چه در این همه واماندگی ام می نگرم؟
خاطراتی که همه پوچ، همه تو خالی ست؟
سرنوشتی که در آن نقش شده: در به درم؟
گرچه در ظاهر بعضی لب من خندان است
پشت این پرده، بدان، از غم تو خون جگرم
من همانم که شبی خواند غزل، خندیدی.
به من و شعر من و جامعه ی بی هنرم
آری آن روز تو خندیدی و من خندیدم
خنده ای تلخ تر از زهر، وَ چشمان ترم
آن شب از فکر تو شد ابر بهار و بارید
تا خود صبح به باغ دلِ بی برگ و برم
و از آن شب شده ام غرقه ی سیلاب غمت
در  خیالات بهم ریخته ى دور و برم
*سید تقی سیدی
 
 
 
شمع سوزان
پانزدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"شمع  آتش زد  اگر  پروانه را
کرد روشن تا سحر کاشانه را"*
عاشقی یعنی همین دیوانگی
سجده کردن دلبر جانانه را
دلبری  یعنی ندیدن جز خود و
با ادا کشتن منِ دیوانه را
من همان پروانه ی دیوانه ام
تو همان شمعی که هر شب خانه را.
می کند رشن به نور روی خود
می کند شیدای خود بیگانه را
آتشی امشب بیاور از نگاه
کن مهیا دام زلف و دانه را
تا مرا صید نگاه خود کنی
تا بسوزانی دل پروانه را
*رحمت کاشانی
 
 
 
تماشا
چهاردهم مهر  ۱۳۹۸
 
نگاهش را تماشا کن! اگر فهمید حاشا کن
به ترفندی، به تدبیری، خودت را در دلش جا کن
نترس از جمع مشتاقان دلبر، با تلاش خود
مکانی بین عشاقش برای خویش پیدا کن
نمی دانی که می خواند خبرها را؟ برای او.
میان این همه عاشق، خودت را زار و رسوا کن
تو رسوا شو برای او که او شیدا نمی خواهد
به رسوایی دلش را مال خود کن، بلکه شیدا کن
میان عاشق و معشوق سرّی هست و از این رو
برایش راز دل را فاش و سر خط خبرها کن
برایش در عزلهایت میان بیتهای ناب
مکانی بهر دلبر بودن و شادی مهیا کن
میان باغ شعر خود برای دیدن دلبر
هزاران چلچراغ از واژه های تازه برپا کن
"چه شوری بهتر از برخورد برقِ چشم ها باهم!
نگاهش را تماشا کن! اگر فهمید حاشا کن"*
*فاضل نظری
 
 
 
نشئه ی خماری
سیزدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"مباد چیزی از این انتظار ، کم بشود
و در مسیر ِ تماشا ، غبار کم بشود "*
میار سوی لبم جام سرخ لبها را
نترس و سعی نکن این فشار کم بشود
خراب نشئگیِ این خمارِ پر دردم
مباد از سر ما این خمار کم بشود
خزان، بهار دل عاشق است، می دانی؟
خدا نکرده مباد این بهار کم بشود
نبر به سوی سرت شانه را که می ترسم
که از تاری از سر گیسوی یار کم بشود
هزار تار، چنان لشکری ست پشت سرت
مباد یک نفر از این هزار کم بشود
در انتظار نگاه تو عمر من طی شد
مباد چیزی از این انتظار ، کم بشود
*احسان افشاری
 
 
 
افسانه ی عشق
دوازدهم مهر  ۱۳۹۸
 
این همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
شاعری یعنی سرودن تا ابد جانانه را
تا لبش جام است و ما مستیم باید شعر گفت
نیست درمان، غیر چهچه بلبل دیوانه را
من فدای خنده ی او، خنده اش دل می برد
جز عسل باید چه نامید این لبِ مستانه را
از من عاشق نباید جست صبر از دیدنش
می کند دیوانه او وقتی دلِ بیگانه را
هرکسی یکبار دید او را میان کوچه ها
تا ابد شد کفتری این کوچه و این خانه را
سالها هر شاعری آمد هزاران شعر گفت
تا که سوی گیسوانش برد، خندان، شانه را
"هر چه گویی آخری دارد ، به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را"*
*وحشی بافقی
 
 
 
دیوانگی
یازدهم مهر  ۱۳۹۸
 
"دیوانگی ها گرچه دائم دردسر دارند
دیوانه ها از حال هم امّا خبر دارند"*
دیوانه ها، دیوانه ها را خوب می فهمند
در پوشش دیوانگی صدها هنر دارند
وارسته از زنجیر عقلند و رها از غم
با شمع، چون پروانه ها، صد سِرّ و سَر دارند
پروا ندارند از هزاران دیو، این لشکر
اندازه ی صد رستم دستان جگر دارند
مانند شاعرها نه! اینها شعرِ پر دردند
بی غم ولیکن غصه از نوعی دگر دارند
با کودکان بی پدر هم درد و هم رازند
چون دختران بی پدر، شوق پدر دارند
از زخمهای عالم و آدم به دل تشویش
جای درختان جهان بیم از تبر دارند
این مردم بی غم، اسیر درد عاقلها
این بی خبر ها، از همه دنیا خبر دارند
*امید صباغ نو
 
 
 
شانه و شانه
دهم مهر  ۱۳۹۸
 
بگذار حسادت بکند ، شانه به شانه!
زلف است و سرِ شانه، نیازی ست به شانه؟
از شانه و مشّاطه و شب، بی تو چه حاصل؟
مقصود تویی، شانه و مشاطه، بهانه
با خال لب و زلف، دل از خلق ربودی
احسنت بر این دام پر از حلقه و دانه
در پیچ و خم زلف تو افتاده دل من
می ترسم از این شانه زدن های شبانه
می افتد و دل می شکند یک شب تاریک
در زیر قدم های تو در گوشه ی خانه
بگذار خودم شانه به انگشت نمایم
گیسوی تو را، تا شود این قصه، فسانه
"بر شانه بیفشان و مزن شانه به مویت!
بگذار حسادت بکند ، شانه به شانه!"*
*سجادسامانی
.
 
 
درد قدیمی
نهم مهر  ۱۳۹۸
 
چون پنجره مبهوت تماشای تو باشم
محو تو و رخساره ی زیبای تو باشم
از حال و هوای من اگر پرسی بگویم
مجنون صفتم، عاشق و شیدای تو باشم
خورشید وشی، ذره صفت محو تو گشتم
سرگشته و دلداده ی سیمای تو باشم
این شعر، زبانش شده چون قصه ی این درد
غم کهنه شد و شاعر رسوای تو باشم تو باشم
بگذار کمی مثل خودم شعر بگویم
حافظ نشوم بهر تو، نیمای تو باشم
"خورشیدمی و عادت هر روزه‌ام این است
یک پنجره مبهوت تماشای تو باشم"*
*مهدی فرجی
 
 
 
فقط امروز.
هشتم مهر  ۱۳۹۸
 
"امروز را آرام تر.، با من مدارا کن"*
رحمی به حالم کن، مراعات دلم را کن
من کفتر بام تو ام، جلد تو ام بانو
از ابروهای چون کمان خود گره وا کن
یک عمر من را زخمی تیر نگاه خود.
کردی، کنون زخمی تیرت را مداوا کن
تا کی فقط اخمت نصیب قلب من باشد
بهتر از اینها با من دیوانه ات تا کن
یا دستهایم را بگیر و همدم من باش
یا  اینکه فکری هم به حال قلب شیدا کن
در این دو راهی تا به کی باشم؟ خودت راهی
بگشا، بکُش یا لطفی با این جان رسوا کن
من سالها با اخم تو خو کرده ام اما
امروز را آرام تر.، با من مدارا کن
*بهزاد سعیدی
 
 
 
شادی او
هفتم مهر  ۱۳۹۸
 
"هر زمان در جمعشان از گريه هايم ياد شد
كِل كشيد و با شعف خنديد و روحم شاد شد"*
کل کشیدنهای او بر روی گور سرد من
زنده ام کرد و دلم از خاک سرد آزاد شد
ماجرا، مانند روز اول آدم شد و
باز آدم بود و سیب، ابلیس هم ایجاد شد
از همان آغاز قصه مبتلای او شدم
تا خراب او شدم دنیای من آباد شد
قصه ی ما قصه ی لیلا و مجنون بود و من
هر کجا این قصه را گفتم، یکی فرهاد شد
آن قدَر در کوچه ها گفتم از او که قصه ام
شهره شد، نشنید، حرف ساده ام فریاد شد
های های گریه هایم قصه شد در انجمن
یک نماد تازه از عصیان و از بیداد شد
او ولی با خنده ای از غصه ی من یاد کرد
هر زمان در جمعشان از گريه هايم ياد شد
*نيما درويش
 
 
 
 
رسم عشق
ششم مهر  ۱۳۹۸
 
"رسم عاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن"*
عاشقی یعنی فدای قامت دلبر شدن
عیب باشد در طریق عاشقی، سر داشتن
کی توان نامید ما را عاشق بی ادعا
جز زمانی که فقط او را به منظر داشتن
در مرام ما کم از کفر خدای عشق نیست
غیر نام حضرت معشوقه از بر داشتن
ما تهی از او وجودی پوچ هستیم و عبث
عشق یعنی این سخن را سخت باور داشتن
در هوای او به گرد بام او پر می زنیم
فایده جز این ندارد پیش ما، پر داشتن
ما اسیر دام زلف دلبریم و خال او
نیست ممکن زلف او را صید بهتر داشتن
ما گذشتیم از خدا هم در مرام عاشقی
رسم عاشق نیست با یکدل دو دلبر داشتن
*قاآنی
 
 
 
شب آخر
ششم مهر  ۱۳۹۸
 
عمه جون میگه که امشب
باباجون میاد کنارم
میاد و تمومه دیگه
سختی های انتظارم
 
میاد و برام میاره
دوا واسه درد گوشم
لباسام پاره س، خدایا
واسه بابام چی بپوشم
 
یه نفر، یه تشت آورده
سوغات بابامه انگار
بوی عطر بابا میده
عمه جون پارچه شو بردار
 
این سربابامه؟عمه
که آورده این حرومی
غصه های من نداره
عمه جون چرا تمومی
 
کی شکسته پیشونیش و
لباشو کی خونی کرده
سرباباجون براچی
پر خونه پر گرده
 
ریشا رنگ خون وخاکه
ریشا بوی دود گرفته
صورت ماه بابامو
هاله ای کبود گرفته
 
خاکیه ولی بابامه
نمی ذارم بره این بار
با بابام میرم از اینجا
عمه جون خدانگهدار
 
 
 
فراموشی
پنجم مهر  ۱۳۹۸
 
آدم شدیم و سیب و حوا یادمان رفت
بابا شدیم و رسم بابا یادمان رفت
انگار شیطان قسمتی از روح ما شد
امروز را دیدیم و فردا یادمان رفت
ما بچه های خوب دیروزیم اما
مهر و ادب را با الفبا یادمان رفت
ما اسوه مان مجنون شیدا بود اما
عاقل شدیم و هرچه لیلا یادمان رفت
بگذار بعد از سالها، ساده بگویم
آقا اجازه! ما خدا را یادمان رفت
یک روز می گفتیم از خدمت به مردم
از دستگیری، مهر، اما یادمان رفت
لعنت به شیطان! گولمان زد با بزرگی
آدم شدیم و سیب و حوا یادمان رفت
 
 
 
بیا
پنجم مهر  ۱۳۹۸
 
"ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا"*
این زندگی جز آه چه دارد برای من
من را بکش به ناز، ولی آن زمان بیا
یک عمر مرده ایم، بکُش مرده را ولی
وقتی که می رود ز تن مرده جان، بیا
لعنت به هرچه زندگیِ بی حضور عشق
دیگر رسیده کارد بر این استخوان، بیا
ای دستگیر عالم و آدم، خدای عشق
یک بار هم به دیدن این نا توان بیا
من را میان خشکی چشمم رها نکن
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
*فاضل نظری
 
 
 
ارزش
چهارم مهر  ۱۳۹۸
 
آنچه گل را قیمتی کرده ست، با هم بودن است
دست در دست رفیقانی مصمم بودن است
سبز بودن، در تمام تار و پود برگها
سرخ در گلبرگها و غنچه از غم بودن است
غنچه بودن از غم هجران بلبل های باغ
خنده ای زیبا کنار یار و همدم بودن است
هیچ از گل معنی لبخند را پرسیده ای؟
معنی اش آزاد از احوال عالم بودن است
چشمهای سرخ گلها را خدا بوسیده، این.
رازِ تر بودن، دلیل خیسِ شبنم بودن است
اشکهای حضرت حق روی گلها را ببوس
مثل گل آزاد بودن راز آدم بودن است
مثل گل باید که سبز و ساده و آزاده بود
راز زیبایی به پیش عشق او، خم بودن است
مثل برگ سرخ گلها باش، حق می بوسدت
معنی آزادگی، از ریشه محکم بودن است
"خارها دور از هم و گلبرگها دور هم اند
آنچه گل را قیمتی کرده ست، با هم بودن است"*
*کبری
 
 
 
تبانی
چهارم مهر  ۱۳۹۸
 
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟
بره آهو به شکار آمده، می بینی که؟
شاعری مست، سبوهای غزل می شکند
مست کرده ست و خمار آمده، می بینی که؟
فصل پائیز، جهان را به بر خویش گرفت
میوه ی شعر به بار آمده، می بینی که؟
سبزی شعر، طلایی شدن این دنیاست
در خرابات، بهار آمده، می بینی که؟
ساغر از شاعر دیوانه گرفته ساقی
باده ی کهنه به کارآمده، می بینی که؟
من اسیر غم پائیزی قلبم شده ام
چه کنم؟ کهنه سوار آمده، می بینی که؟
"سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که؟"*
*فاضل نظری
 
 
 
زن غزلهای من
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
"زنی در شعرهای من ، عروس فصل باران است
دلِ پائیزی اش دائم ، اسیرِ برگریزان است "*
زنی مثل خودم تنها، زنی مثل خودم غمگین
شبیه مادرم یک عمر از عکسش گریزان است
زنی که می زند لبخند اما پشت لبخندش
زنی لبریز اشک و آه زنی افسرده پنهان است
زنی با جرم زن بودن، زنی آبستن عادت
اسیر دست تقدیرش، اسیر نسل انسان است
زنی که می زند سنگش جهان مرد سالار و
ندارد باور انگاری که انسان و مسلمان است
زنی که خنده اش اینجاست، در بیت غزلهایم
و دنیایش جهنم شد، بهشتش کنج دیوان است
زنی لیلا صفت، شیرین، که معشوق است در شعرم
زنی در شعرهای من ، عروس فصل باران است
*مهتاب بهشتی
 
 
 
هنر عاشقی
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست
مفعول و مفاعیل، خود اسباب اثر نیست
عاشق نشود هر که دلی دارد و گشته.
با عافیتش دلخوش و دنبال خطر نیست
کی شور و شرر در دل یک شهر بریزد
آن شاعر آسوده که آتش به جگر نیست
آزاده اگر بود شود سایه ی مردم
چون سرو تنومند که در فکر تبر نیست
شاعر نشود هرکه به فکر خط و خال است
اندیشه ی او جز قد و سیما و کمر نیست
در شعر اگر صورت و سیماست، مَجاز است
نظم است در آن سیرت دلدار اگر نیست
باید که رها از خود و دنیا شود، آری
از خانه برون رفتن و گشتن که سفر نیست
"باید سر ِ خود در قدمِ یار ببازد
از عشق فقط شعر سرودن که هنر نیست"*
*الهام حق مراد خان
 
 
 
آرزوی محال
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
تو آرزوی فریبنده ی محال منی
خودت سوال و خودت پاسخ سوال منی
همیشه حضرت حافظ رفیق حال من است
تو حرف مشترک ما، میان فال منی
تو مثل تیری نشسته میان بال و پرم
و در خیال من خسته هر دو بال منی
اگر چه پیش منی، در کنار من هستی
ولی محال محالی، ولی خیال منی
خدا کند که تو را مال من کند تقدیر
خدا کند که بفهمد جهان، تو مال منی
برای خنده ی پایان شعر می گویم
تو عشق خوشگل من، همسرم، عیال منی
"چو آرزو، به دلم خفته ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده ی محال منی"*
*سیمین بهبهانی
 
 
 
دل در بند
سوم مهر  ۱۳۹۸
 
"بیچاره دلم در آرزویی بند است
در ساغر وساقی و سبویی بند است"*
از هر چه که داشتم نمانده چیزی
ته مانده ی جان به آبرویی بند است
با من دو کلام گفتگو کن بانو
این شعر به ناز گفتگویی بند است
از چشم ترم نپرس سر سبزی شعر
در فصل خزان به آب جویی بند است
در تیره شب غمم که صدها یلداست
فردای دلم به ماه رویی بند است
بردار حجاب گیسوان را در باد
عمر کسی این طرف به بویی بند است
گفتم به صبا که بویی از زلف بیار
بیچاره دلم در آرزویی بند است
*رضا شاه حسینی
 
 
 
ته خط
دوم مهر  ۱۳۹۸
 
از غم نه گریزی‌ست، نه امنی، نه پناهی
افتاد مسیر دل من سمت سیاهی
آنقدر که من آه کشیدم شب غربت
شد آینه ام مات، نه دل ماند و نه آهی
ای کاش یکی بود بگوید که چنین غم
از بخت سیاه است و یا مزد گناهی؟
آخر چه گناهی؟ من بیچاره نکردم
در عمر گناهی به خدا، غیر نگاهی
یک بار نگاهم به سر زلف تو افتاد
افتاد دلدساده ی من دست سپاهی
در زلف سیاه تو دلم گم شد و حالا
دیگر نه امیدی ست نه یاری نه پناهی
"در آینه‌ی عشق نظر کردم و دیدم
کز غم نه گریزی‌ست، نه امنی، نه پناهی"*
*جویا معروفی
 
 
 
رسوایی
دوم مهر  ۱۳۹۸
 
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود
حتی خدای عالم بالا خبر شود
از آسمان هفتم و از عرش تا زمین
تا هر که هست در کف دریا خبر شود
این قصه مثل قصه ی مجنونِ بی نواست
لیلا از این فسانه زیبا خبر شود
باید به شعر و قصه، به آواز نیمه شب
از درد گفت، و گفت خدایا خبر شود
مثل بقیه دلبر ماهم از این خبر
از گفته های بی ثمر ما خبر شود
حالا بدون واسطه گفتم که بشنوی
گر نشنوی تمام غزلها، خبر شود
"آنقدر واضح است غم بی تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود"*
*نجمه زارع
 
 
 
دل تنگ
اول مهر  ۱۳۹۸
 
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم
مسدود شد از هر طرفی راه عبورم
دنیا شده آنقدر جهنم که برایم
آغاز بهشت است سرازیری گورم
گیرم که جهنم شود آن سوی، سرایم
بهتر، که همه عمر چو هیزم به تنورم
یک عمر فقط سوختن آموخته ام من
چون آهن تفتیده و چون جام بلورم
در کوره ی دنیا شده ام پخته و حالا
خالی ز هوا و هوس و کبر و غرورم
چون شیشه ای شفافم و دل نازک آنقدر
افسوس که سنگ است دل یار چو حورم
"ای آینه! هم صحبت من باش که دیری ست
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم"*
*علیرضا بدیع
 
 
 
غایب حاضر
اول مهر  ۱۳۹۸
 
"از اینجا رفته ای اما هنوز از من خبر داری
تو که در خوابهایِ من حضوری مستمر داری"*
میان خوابهای من، میان شعر های من
خلاصه هرکجا هستم، حضوری مختصر داری
تمام روزهایم را به دنبال تو می گردم
و هر شب از میان شعرهای من گذر داری
شبیه تک درخت یک بیابانم به تنهایی
تو می آیی ولی افسوس در دستت تبر داری
تو می آیی که جانم را بگیری از من تنها
و من مستانه می خندم که سوی من نظر داری
تو می کوبی تبر را بر تنم، من مست می رقصم
چه کابوسی، چه رویایی، ز من دیوانه تر داری؟
بنازم ناز چشمت را که حتی در خیالاتم
دهد شوری به شعر من، که صدها شور و شر داری
و خط آخر این شعر: هنوزم عاشقم هستی
از اینجا رفته ای اما هنوز از من خبر داری
*شهراد ميدرى

غم پنهان
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
به ظاهر ساکتم، در سینه ام، آتشفشان دارم
همیشه خنده بر لب، غصه ها، در دل نهان دارم
اگرچه، قصه ها از غصه ها، دارم، به قلب خود
شبیه دلقکی، یک عمر، فُکاهه بر زبان دارم
سکوتم، از رضایت نیست، خنده، تلخ و غمگین است
جوانم گرچه، قدی مثل پیری، قد کمان دارم
به زیر بار غمهای جهان، خم گشته قدّ من
شکایتهای بی پایان، از این جور جهان دارم
جهان دارد عناد انگار، با من، آسمانها هم
شکایت، با خدای خود، از این دارم، از آن دارم
ولی، گوشی برای غصه های مرد تنها، نیست
و من، در انزوای خویش، آتشها به جان دارم
"کسی، از  ظاهرِ  یک کوه، حالش را نمی فهمد
به ظاهر ساکتم، در سینه ام، آتشفشان دارم"*
*امید صباغ نو
هدیه می خواهم
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
"دستم قلم ، چشمم غزل، دفتر بیاور
امشب، برای درد، همبستر بیاور"*
روحم، گرسنه شد، کتاب حافظم را
آهو، برای شام شیر نر، بیاور
تا جان بگیرد، طبع من امشب، بگوید:.
بی پرده، عشقم! قلب من را، در بیاور
تا خود ببینی، رد پای عشق خود را
یک بار، نه! صد دفعه ی دیگر بیاور
من را بکش، با ناز چشمان قشنگت
اما بیا ، با خود برایم، شر بیاور
تا شور و شر، در شعر من هم، پا بگیرد.
یک هدیه، از این نیز، زیباتر بیاور
من، عاشقی شاعر، هوادار تو هستم
لطفاً، برایم، شعرهای تر بیاور
نه! شعر لازم نیست، تنها بیا و
دستم قلم ، چشمم غزل، دفتر بیاور
*محسن انشایی
بزم عارفانه
سی و یکم شهریور ۱۳۹۸
"شعر و ادبي، كه بس وزين است
شايسته، براي آفرين است"*
این بزم، سزای هرچه زیبا
این جا، همه چیز، دستچین است
هرکس، که نوشته شعری اینجا.
با اهل بداهه، همنشین است.
همخانه ی ما، در این سرا شد
آگاه، به راز دلنشین است.
در وقت سرودن غزلها
حق، با شعرای ما، قرین است
هم منزل شاعرانِ این بزم
در عرش برین؟ نه! در زمین است
هر بیت، دعایی مستجاب و
هر گفته، پیامی آتشین است
چون، آیه ای از خدای سبحان:
شعر و ادبي، كه بس وزين است
*کرامت قرمزی
سر مست
سی ام شهریور ۱۳۹۸
"شرابی ،خوردم از دستِ عزیز رفته از دستی
نمی‌دانم، چه نوشیدم، که سیرم کرده از هستی"*
نمی دانم، چه می گویم، نمی فهمی، چه می خواهم
گمانم، هر دو افتادیم، در چنگال سرمستی
رها کرد او سر زلفش، میان جمع عشاقش
و من ماندم، میان عطر زلف و یک جهان، پستی
پر از غم، شاد می رقصم، میان این غزلها و
جهان، می پرسد: از دست غم و دلواپسی، جستی؟
خوشا، احوالت ای عاقل! که آزادی از این غمها
که از دام دل عاشق، به حکم عاقلی، رستی
رها، از قید و بند قلب پر شور و تپش، بار
خودت را، در چنین آشفته بازار جهان، بستی
تو رستی و دلم مانده، میان بند عشق، آری!
شرابی، خوردم از دستِ عزیز رفته از دستی
*محمدرضا نظری
ماه عاشقی
بیست و نهم شهریور ۱۳۹۸
"در موسمِ دلنواز شهریور عشق
دل رفت ، به یک نگاه او ، از سَر عشق"*
مانند گدای بی سر و پا، دل من
شد، بست نشین کوی او، بر در عشق
آمد، به نگاهی، آتشی زد، به دلم
او رفت و به جاست دل؟ نه! خاکستر عشق
دیوانه ی شهر عاقلانم، که فقط
سرخی، شده سهم من، ز سیم و زر عشق
از زخم تنم، نپرس، اینجا، رسم است
سنگ ست، جواب پرسش از باور عشق
از من، نشنیده شهر عاقل، گله ای
نشنید مرا، کسی، به جز داور عشق
من، هم سخن خدای عشقم، مَردم!
من، شاعرم، از دیار پهناور عشق
دلگرم، به خنده ی خدای عشقم
در موسمِ دلنواز شهریور عشق
*سیما اسعدی
چرا حالا؟
بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۸
"آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا! حالا، که من افتاده ام از پا، چرا؟"*
آمدی، تا بر مزار من، بخوانی فاتحه؟
خیر مقدم! نازنین من! ولی اینجا چرا؟
ما، کنار هم، میان کوچه ای بودیم و حال
در کنار گور سردم، آمدی تنها چرا؟
یک کلام، از لعل لبهایت، نشد سهم دلم
حال، بر قبر منِ جان داده، واویلا چرا؟
روزگاری، من غزلخوان سر کویت شدم
هیچ نشنیدی، در آن ایام، حرفم را، چرا؟
سالها، هر روز و هر شب، در مسیرت بوده ام
بعد عمری رد شدن، بی دیدنم، جانا ! چرا
حال و اینگونه سیه پوش، آمدی بر گور من؟
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
*شهریار
گله مند
بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۸
"بی قرار توام و در دل تنگم، گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست"*
من، پر از زله ی عشقم و حرف غربت
و دلم، زخمی این گفته و این زله هاست
در دلم، شورشی بر پاست، خدا می داند
که دلم، خسته از این دوری و از فاصله هاست
گوئیا، در دل من، همهمه ی صد آشوب
گویی، این سینه، پر از همهمه ی قافله هاست
قافله، قافله، از سینه، غزل می گذرد
و دلم، پر ردِ پای پرِ از آبله هاست
می نویسم، غزل و باز، به هم می ریزم
و دلم، مملوِ از کاغذ و از باطله هاست
من، همان بلبل دیوانه ی باغم، که سخن.
از غم من، همه شب، زمزمه ی چلچله هاست
ساکتم ، با همه ی درد و غم، این گوشه، ولی.
بی قرار توام و در دل تنگم، گله هاست
*فاضل نظری
ستایش
بیست و ششم شهریور ۱۳۹۸
چه زیبا ! جام جم، اعجاز کرده
دری، سوی گذشته، باز کرده
شبیه دوره ی اول؟ نه! بهتر
ستایش را، حسابی ناز کرده
پیله
بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۸
"از پیله های درد، باید پر بگیرم
پروانه باشم، حالتی بهتر بگیرم"*
تو، شمع من باشی و من، دورت بگردم
آتش بگیرم، بوسه ای دیگر بگیرم
سر تا به پا، پا تا به سر، بوسم تنت را
بعد از نگاهی، باز هم، از سر بگیرم
نام تو، باید، زینت این شعر باشد
یا نام شعر، از شعر و از دفتر، بگیرم
جان را، فدا کردم، به پیش پایت ای دوست!
شاید، که پاهای تو را، در بر بگیرم
ساقی، اگر لبهای سرخ توست، باید.
با قیمت جان، از لبت، ساغر بگیرم
خنجر بزن، با ابرویت، بر جان شاعر
از پیله های درد، باید پر بگیرم
*هیلدا احمدزاده
التماس
بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۸
"التماست می کنم، با عشق، درگیرم نکن
من، حریفش نیستم، هم پنجه ی شیرم نکن"*
من، برایت، مثل یک آیینه بودم، عشق من!
سنگ تکفیرم نزن، درگیر تکثیرم، نکن
تو، برایم، اندکی، از حق تعالی، کمتری
من، چه هستم پیش تو؟ ای دوست! تحقیرم نکن
از خدا، از زندگی، از سرنوشت، از عاشقی
از خودم، از هرچه هست و نیستم، سیرم نکن
هی نگو، تقدیر می گوید: جدایی سهم ماست
تو نمی خواهی، اسیر دست تقدیرم نکن
با هزاران وعده ی یک روز بهتر. عشق نو
از برای کوچ ،از این کوچه، جوگیرم نکن
از تمام این جهان؛ یک عشق مانده؛ پیش من
التماست می کنم؛ با عشق؛ درگیرم نکن
*رفعت پور
در به در
بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۸
"مثل طـوفان زده، از عشق شما، در به درم
با شب و بی کسی و غربت و غم، همسفرم"*
تا تو، مال من بیچاره شوی ، الان هم.
که سفر کردی، در آمد، به خدایت، پدرم
سوختم، تا که تو، همراه شوی، با دل من
رفته ای، از برم و سوخته حالا، جگرم
سالها، کفتر جلد تو، نبودم بانو؟
از چه، سوزانده ای اینگونه، همه بال و پرم؟
نوگل، باغ دلم بوده ای یک عمر، ولی
با سفر کردن تو، خشک شده، برگ و برم
سیلی از اشک، روان، پشت سرت، کردم و حال
خشک شد، چشمه ی جوشنده ی چشمان ترم
در دلم، باز شد آشوب به پا، می آیی؟
مثل طـوفان زده، از عشق شما در به درم
*نصرالله عسگری
چرا
بیست و سوم شهریور ۱۳۹۸
من، که یک امروز، محتاج تو ام، فردا چرا؟
این همه افسونگری، با این دل شیدا، چرا؟
بی وفا ! من، جز وفا، کاری برایت کرده ام؟
بی وفایی جای خود، با من، جفا، جانا ! چرا؟
عهد ما، این بود؟ یادت رفت، رسم عاشقی؟
دل بریدن، یا فراموشی؟ فریب ما چرا؟
بی ریا، حرف دلم را، با تو گفتم، بارها
تو، ولی دادی فریبم بارها، اما چرا؟
ساکتم کردی، خودت، با وعده هایی آتشین
بعد از آن، قول و قرار ما، چنین غوغا ؟ چرا؟
سالها، در آرزوی وعده هایت، مانده ام
بر سر راه تو و رفتی تو بی پروا، چرا؟
"عمر ما را، مهلت امروز و فردای تو، نیست
من، که یک امروز، محتاج تو ام، فردا چرا؟"*
*شهریار
یادگار
بیست و دوم شهریور ۱۳۹۸
"آنچنان، کز رفتن گل، خار می‌ماند به جا
از جوانی، حسرت بسیار، می‌ماند به جا"*
می رود، مانند ابری، فرصت عهد شباب
سیلی از غم، بعد از این رگبار ، می‌ماند به جا
ما، شبیه نسل قبل از خود، اسیر غفلتیم
در جهان، ویرانه از تکرار، می‌ماند به جا
هر کدام از ما، فقط یک بیتِ یک شعریم و بس
در کتاب این جهان، اشعار، می‌ماند به جا
پس، مواظب باش و چشم، از نفس سرکش، برندار
غفلتی، کردی اگر، آوار می‌ماند به جا
در گلستان جهان ما، پس از ما، خاطرات
از کلام ما و کار و بار، می‌ماند به جا
کاش، بعد از ما، نماند خاطراتی زشت و بد
آنچنان، کز رفتن گل، خار می‌ماند به جا
*صائب تبریزی
گنج عشق
بیست و دوم شهریور ۱۳۹۸
"دیوانه ام کردی، نگو، این دل چه شیداست
در عشق تو، دیوانه بودن هم ، چه زیباست"*
دیوانگی، آغاز راه عشق اگر نیست
مجنون، چرا افسانه ی عشاق دنیاست؟
من، با همین افسانه ها، دیدم تو را و
گفتم: قسم بر عشق! این، لیلای لیلاست
لیلای من بودی، ولی، لیلا نبودی
لیلا، مگر، در فکر نیرنگ است و غوغاست؟
تو، با دل من، هرچه بازی بود، کردی
بازیچه ات، حالا شکسته، قصه اینجاست
در این شکسته، گنج عشقی، مانده بر جا
ویرانه است و گنج، در ویرانه، پیداست
این گنج و این ویرانه، هردو، هدیه ی توست
دیوانه ام کردی، نگو، این دل چه شیداست
*سیما اسعدی
ماه شب غربت
بیست و یکم شهریور ۱۳۹۸
ماه، از آسمان، به سوی حرم
خیره بود و دلش، تلاطم داشت
چشمهایش، به سوی یک زن بود
که به صحرا، برادری گم داشت
 
ماه، می دید، در دل صحرا
بدنی، غرق خون، رها شده است
متحیر، که این همه نیزه.
در تن یک سوار، جا شده است؟
 
ماه بود و تنی، به وسعت دشت
دشت بود و زنی، که تنها بود
خواهری که، برادرش، جایی
بین صحرا، میان تن ها بود
 
شاه، بالای نی، سری دارد
ماه را، غرق نور خود کرده
ماه، مانده، که سر، چه با قلب
اهل بیت صبور خود، کرده
 
دشت، مانند آسمان شده بود
دشت، غرق ستاره بود، آن شب
تا سحر، روی خاک، می بارید
گوشهایی، که پاره بود، آن شب
 
مردی، با تازیانه، می آمد
دختری. قصه، یک قمر» کم داشت
تازیانه، کبودی یازو
ماه، مانند دخترک، غم داشت
 
سوسوی خیمه ها، پس از آتش
در دل ماه غصه ها می کاشت
ماه، از آسمان، به سوی حرم
خیره بود و دلش، تلاطم داشت
برادر
بیستم شهریور ۱۳۹۸
داداش، فدا سرت، اگه شکستم
داداش، پاشو ببین، به خاک نشستم
چرا، جواب اشکامو نمیدی؟
چشاتو کاش می شد، خودم می بستم
 
داداشت اومده، ببین نگاش و
به چی، قسم بدم، که دیگه پاشو
چی می بینم؟ چرا نفس نداری؟
چه دیر، صدا زدی داداش»، داداش و
 
چه بوی یاس خوبی میدی، عباس!
شبیه بوی مادره، بوی یاس
مادر، با پهلوی شکسته، اومد
زیارت تو، ای خدای احساس!
 
کی دیده روی خاک صحرا، ماه و
ببین، داداش و این همه سپاه و
دلم، آتیش گرفته تک سوارم
ازم، ن داداش جونم، نگاه و
 
تو راه، دو دستت و، داداش بوسیده
بوسه، زدم به دستای بریده
کسی، من و از این که حالا هستم
بیچاره تر، تو عمر من، ندیده
 
ن، نگات رو از، نگاه خستم
ببین، می لرزه دست تو، تو دستم
پاشو، که پشتم، از غمت شکسته
داداش، فدا سرت اگه شکستم
شرمنده از عمو
نوزدهم شهریور ۱۳۹۸
فدا، سرت عمو، که تشنه موندیم
ببخش، ما رو، که العطش می خوندیم
ببخش، ما رو ،که واسه کاسه ای آب
تو رو، به دریای بلا کشوندیم
 
پاشو، دارن به بابامون، می خندن
به اسباشون، سُم تازه می بندن
خودم، دیدم که از تن باباجون
با خنجرا، یه چیزایی، می کندن
 
فدا، سرت که گوشواره، نداریم
فدا، سرت که گهواره، نداریم
قمر، تو بودی و تو رو، گرفتن
شب سیاهه و چاره نداریم
 
پاشو، ببین که آب آورده، دشمن
برای عمه جون و واسه ی من
چجوری کاسه آب و من بگیرم؟
با دستایی، که اونا رو شکستن
 
فدا، سرت که صورتم، کبوده
گوشواره مو، یکی، ازم ربوده
مگه، شمشیرت و ازت گرفتن؟
سرت، خونی شده، جای عموده؟
 
پاشو، عمو دیگه، طاقت ندارم
ببین، رو ناقه ی خالی، سوارم
دارم، می رم سفر، تا شام ویرون
شاید، برات یه سوغاتی بیارم
 
ما رو، زدن، عمو، عمو، می خوندیم
با ناله، قلب دشمن و سوزوندیم
الهی، من، فدات بشم، کجایی؟
فدا، سرت عمو، که تشنه موندیم
دیدار
هجدهم شهریور ۱۳۹۸
با دیدنت، دلتنگی من، بیشتر شد
آخر سرِ نی؟ این چه دیدار عجیبی ست
باشد، به این هم راضی ام من، ای برادر!
من، قسمتم، از روز میلادم، غریبی ست
 
امروز، دیدم سایه ات را، بر سر خود
آورد با خود، باد، بویت را عزیزم!
تنهایی ام را، دادی پایانی غم انگیز
امروز، دیدم، ماه رویت را عزیزم!
 
دیدم، که ماه کاملِ روی تو، گشته
همچون هلالی، وای بر زینب! پس از تو
غم، مثل کوهی، روی دوشم، گشته آوار
می میرم از این غصه ها، هرشب، پس از تو
 
یادش به خیر! آن روزهایی که، کنارت
آوای قرآن خواندنت، آرامشم بود
امروز، بر نی، قاری قرآنی و من
بوسیدن لبهای قاری، خواهشم بود
 
بوسیده، چوب خیزران، لب را و خواهر
چشمان دختر را گرفته، تا نبیند
دق می کند، گر چشمش افتد، بر لب تو
دارد دعا زینب، گلت، اینجا نمیرد
 
در کوچه های شام، می بینم، نشانت
اینجا، هوای شهر، پر، از عطر سیبی ست
با دیدنت، دلتنگی من، بیشتر شد
آخر سرِ نی؟ این چه دیدار عجیبی ست
سفر
هفدهم شهریور ۱۳۹۸
روی دامان ربابه، طفل نالان می رود
سوی لشکر، با پسر، سردار دوران می رود
شاه، دارد در بغل، قنداقه ی فرزند خویش
با علی اصغر، برای آب، عطشان می رود
بعد از آنکه، حضرت سقا، به خاک علقمه
بر زمین افتاده، تنها، سوی میدان می رود
بر سر دستش، گرفته، کودک شش ماهه را
تا دهد آبش، ببین، با چشم گریان می رود
حرمله، لبخند دارد بر لبش، تیری به کف
وای بر من! شاه، سوی دادن جان می رود
می رسد، از راه تیری، با سه سر، با بوسه اش.
از تن اصغر، نه! جان، از شاه شاهان می رود
لای لایی، اصغرم، دارد ربابه، بر لبش
جان مادر، مثل لالایی، به پایان می رود
"کودکان، لب تشنه، پیش رویشان، رود فرات
روی دامان ربابه، طفل نالان می رود"*
*رامش
حال مادر
شانزدهم شهریور ۱۳۹۸
"اینجا، کسی، به حالِ خودش، گریه می کند
هر لحظه، بر زوالِ خودش، گریه می کند"*
یک زن، نشسته، خاک بریزد، به روی سر
بر کشته ی قتال خودش، گریه می کند
آورده آب، دشمن خونخوار و مادری
بر جرعه ی زلال خودش، گریه می کند
کشتند، با سه شعبه، چرا کودک مرا؟
هربار، با سوال خودش، گریه می کند
انگار، کودکش، به سر دست دارد و
بر کودک خیال خودش، گریه می کند
پرپر شده ست، غنچه و مادر، تمام عمر
در حسرت نهال خودش، گریه می کند
ای کاش، قدر بوسه ای، می ماند، اصغرم
بر بوسه ی محال خودش، گریه می کند
بر نیزه، سیب سرخ سری، برق می زند
پیشش، زنی، به حالِ خودش، گریه می کند
*علیرضا شتابی(باران)
سر
پانزدهم شهریور ۱۳۹۸
با سر بلندی، بر سر نی، رفته این سر
هیهات منا الذله را، اینجا ببین: سر
این سر، سر مولا حسین است، آنکه داده
در راه حفظ حرمت آئین و دین سر
سر داد و سر، در پیش ظالم، خم نکرده
جز پیش حق، ننهاد هرگز، بر زمین سر
درکربلا، در راه حق، سر را، فدا کرد
باشد بهشت حق، سزای این چنین سر
با خون، خضابش کرد، تا زیبا بماند
تا روز م، در همه خلد برین، سر
این سر، چه زیبا روی نی، قاری شد، احسنت!
جانم فدایش باد! صدها آفرین! سر
خورشید راه عاشقان است و بتابد
با سر بلندی، بر سر نی، رفته این سر
بزم عزا
پانزدهم شهریور ۱۳۹۸
"در دلم، باز هوایی ست، که طوفانی توست
چشمم، آفاقِ کبودی است، که بارانی توست"*
در شب تیره ی دنیای دلم، چشمانم
باز، پر اشک شد و باز، چراغانی توست
نوحه خوان، از تو، برای دل من، خواند و ندید
که دل از روز ازل، ساکن مهمانی توست 
در ازل، نام تو را، در گل من ، حق چو دمید
دل من، تا به ابد، وقف غزلخوانی توست
یا حسین! ای که سرت رفته به نی! گریه ی ما
نه برای تو و حیرانی و عریانی توست.
بی تو، شاعر چه کند؟ جز که بریزد، اشکی
روضه خوانم من و این بزمِ گلستانی توست
در عزای تو، دلم، باز پر از غوغا شد
قلب من، باز پریشان پریشانی توست
روضه، امشب، به علی اصغر تو، ختم شده
در دلم، باز هوایی ست، که طوفانی توست
*حسین منزوی
اشک عزا
چهاردهم شهریور ۱۳۹۸
باید، به اشک، طعم عزاداری اش چشید
با پای سر، به جانب غمخانه اش، دوید
مانند کفتران حرم، فارغ از هوا
بر گرد پرچمش، همه ی عمر را، پرید
در هیأت عزای حسینی، تمام سال
خود را ،شبیه عاشقی، کشید
ما و حسین؟ لایق این رتبه نیستیم
هرچند او، ز روی محبت، مرا خرید
من مانده ام، که حضرت ارباب سر جدا
در ما، برای خدمت در هیأتش، چه دید؟
ماییم و چای روضه و خدمت به عاشقان
ماییم و آب و لعنت حق، باد بر یزید!»
در روضه های ماه عزا، کاش جان دهم
گردم، میان خیمه ی ارباب خود، شهید
"ماه محرم است و عزادار، مرد و زن 
باید، به اشک، طعم عزاداری اش چشید"*
*اکبر علی بیکی
خسته
سیزدهم شهریور ۱۳۹۸
"از مدارا خسته ام، باید، دری پیدا کنم"*
همدلی همدرد، پر شور و شری، پیدا کنم
همنوایی، تا بگرید، پا به پای درد من
از خودم دیوانه تر، عاشق تری، پیدا کنم
ماه، ماه گریه و نوحه ست، باید شاعری
تا بگوید مرثیه، نوحه گری پیدا کنم
یک نفر، اهل غزل، تا مثل شعر محتشم
در عزاداری کند، افسونگری، پیدا کنم
او، بگوید از حسین و من، بگریم بر حسین
تا میان عاشقان او، سری پیدا کنم
پیش من، جز نام اربابم، نباید گفت، من.
آمدم دنیا، مقام نوکری پیدا کنم
مرگ بر قلب من و من باد! تا روز جزا
جز حسین بن علی، گر دلبری پیدا کنم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌راههای آسمان، بسته است، بر روی دلم
سینه باید زد، که من، باید دری پیدا کنم
*حسین دهلوی
آرام جان
دوازدهم شهریور ۱۳۹۸
"ای ساربان! آهسته ران ، کآرام جانم می رود 
آن دل، که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود "*
در خاک این صحرا ببین، نعش عزیز مصطفی
افتاده عریان و فغان، تا آسمانم می رود
نعش حسین است این و سر، بر  روی نی، کرده سفر
دنبال آن سر، قلب من، با کاروانم می رود
آتش، به جان خیمه ها، افتاد و سوزد جان من
انگار، تیغی از عطش، تا استخوانم می رود
آب و عطش، اشک است و خون، شد شاه، از زین سرنگون
چون جوی خون گردنش، بر لب، فغانم می رود
ای کاش! تیغ ظلم و کین، جای گلوی شاه دین
می خورد بر قلبم، ببین، از تن توانم می رود
لرزان شده، زانوی من، می لرزم از بار غمش
در زیر بار غصه اش، گویی، روانم می رود
وقت سفر شد، کاروان، شد راهی شام بلا
ای ساربان! آهسته ران ، کآرام جانم می رود
*سعدی
مظلوم
یازدهم شهریور ۱۳۹۸
ای مرد زخم خورده از این شعر و نثرها!
مظلومِ تا همیشه ی تاریخ کربلا!
آقای مانده در دل صحرای غم، غریب!
خون خدا، که گشته، سر از پیکرت جدا !
کشتند، کوفیان و پس از قرنها، هنوز
فریاد می زنی: که اگر عاشقی، بیا
بر تو، هزار سال، جهان گریه می کند
اما، هزار سال، غریبی، شدی فدا.
تا حق، فدای باطل و ظلمت، نگردد و.
مانده، فقط میان جهان، از تو این نوا
هیهات! گر حسین، به ذلت، رضا شود
اما شدیم، جمله به ظلم و ستم، رضا
ما را ببخش، غافلیم ما
از ما نکن گلایه، قیامت، که گر خدا
از ما، سوال، از تو کند، اهل دوزخیم
خواندیم و رد شدیم، همه از تو، بی صدا
"از حنجر بریده ی تو، حرف می چکد
ای قلب زخم خورده از این شعر و نثرها !"*
*وحید رشیدی
شب با تو بودن
دهم شهریور ۱۳۹۸
"امشب، که با تو، انس به ویران گرفته ام 
ویرانه را، به جای گلستان، گرفته ام "*
در این خرابه، با نفَس مهربان تو
مانند ابتدای جهان، جان گرفته ام
یک قاب عکس کهنه. من و تو، کنار هم
جای تو، قاب عکس تو، مهمان گرفته ام
در انتهای راه، رسیدم به ابتدا
دست تو را، که در خط پایان گرفته ام.
دستان سرد عاشق و دستان گرم یار
خورشید را، به دست، زمستان گرفته ام
در اوج تیر ماه جهانم، کنار تو
امشب، که با تو، انس به ویران گرفته ام
*غلامرضا سازگار
روز دیدار
نهم شهریور ۱۳۹۸
"می بینی ام، وقتی به مویم، برف غم باشد
روزی، كه پشتم، مثل پشت كوه، خم باشد"*
آتش، میان سینه ی پر غصه ی شعرم
آتش، میان خرمن شعر ترم باشد
روزی، پس از شبهای پر کابوس، روزی که.
شهر دلم، ویرانه تر، از ارگ بم باشد
ویرانه های قلب من، شد شهره ی یک شهر
صد بیستون، در شهرت از این قصه، کم باشد
می آیی آخر، راه را، تا خانه ی قلبم
آن روز که ،صد قطره خون، در هر قدم باشد
هر قطره خون، یک قطره، اشک شاعر این شعر
در هر وجب، از راه عشقم، صد حرم باشد
می آیی و می بینی روزی، عاشق خود را
می بینی ام، وقتی به مویم، برف غم باشد
*مهدی فرجی
داغ رسوایی
هشتم شهریور ۱۳۹۸
"غیر شیدایى، مرا، داغى به پیشانى نبود
من که، پیشانى نوشتم، جز پریشانى نبود"*
از همان آغاز خلقت، قصه ی دندان و سیب
در دهان من، به غیر از آه حیرانی نبود
قصه بود، از ابتدا ، شیطان و مکر و گندمش
در کنار حضرت حق، هیچ شیطانی نبود
حق تعالی، خود به دستم داد، سیب عشق را
خوردم و دیدم سزایش، بند و زندانی نبود
او، برای عاشقی، من را به دست خویش، ساخت
آب و گل، بی عشق، در حد مسلمانی نبود
من، به کیش عاشقی، راهی به این عالم شدم
در مرام ما، نمازی، جز غزلخوانی نبود
سالها، من بودن و محراب عشق و سیب و حق
غیر شیدایى، مرا، داغى به پیشانى نبود
*علیرضا بدیع
تنها
هفتم شهریور ۱۳۹۸
در جمع مدهوشان او، تنها ترین تنها شدم
تنهاترین عاشقان، دیوانه ای شیدا شدم
در شهر عاقل پرورِ عاشق کشِ بی همصدا
ساکت شدم، اما میان شعرها، غوغا شدم
فریادهای شعر من، در شهر برپا کرده است
آشوب و من، با این غزل، در شهر خود، رسوا شدم
رسوایی و تنهایی و آشوب و من، انگار که
من، با غم و دیوانگی، راهی به این دنیا شدم
گم کرده ام، در شهر غم، خوشبختی خود را، ولی
در بین حرف مردمِ گم کرده ره، پیدا شدم
پچ پچ کنان، از مرد و زن، از من سخنها گفته اند
یک قطره ام، در عاشقی، دریا شدم، دریا شدم
"این است حدیث عاشقی، بشنو زمن، این راز را
در جمع مدهوشان دگر، تنها ترین تنها شدم"*
*انوری
مسئولیت عشق
پنجم شهریور ۱۳۹۸
"سخت است، قلم باشی و دل‌تنگ نباشی
با تیغ، مدارا کنی و سنگ نباشی"*
در پیش دو چشم تو، سپاه سر زلفش
در باد، به رقص آید و تو، هنگ نباشی
با باد صبا، عطر گل و ماه شب افروز
با هرچه، به جز عشق، هماهنگ نباشی
با هرکه و هرچیز، به جز یاد جمالش
حتی دل، خود یکسره در جنگ نباشی
راهی، به سوی یار شوی، شاکیِ از راه
از پای پر از آبله و لنگ، نباشی
شاعر شوی و قصه ی پر غصه بخوانی
دلخسته، از این عالم صدرنگ، نباشی
بنویسی و دلدار، نخواند غزلت را
سخت است، قلم باشی و دل‌تنگ نباشی
*نغمه مستشار نظامی
لیاقت
چهارم شهریور ۱۳۹۸
هر کسی، لایق آن نیست، که بر دار شود 
کشته ی عشق شود، لایق دیدار شود
مرد این راه، نه با پا، به سفر می آید
با سرش، راهی سرمنزل دلدار شود
بگذر از خود، که به دلدار رسد، دست دلت
من نباشی اگر، او همدم و غمخوار شود
هرکه، در خویش گرفتار شده، باید که
در غم دوری دلدار ،گرفتار شود
دلبر آنقدر، بزرگ است، که حیف است دمی
با چنین بوالهوسی، همنفس و یار شود
هرکسی رفت، به راه هوسش، باید که
پیش گل، پیش همه باغ جهان، خوار شود
دلبری کردن آن یار، نصیبش نشود
هرکه، با نقد هوس، راهی بازار شود
"پدرم گفت و چه خوش گفت، که در مکتب عشق 
هر کسی، لایق آن نیست، که بر دار شود"*
*شالبافان
درمان عاشقی
دوم شهریور ۱۳۹۸
"‌ای که، درد عشق را، گفتی مداوایی ندارد!
آتش است، آری! ولی پروانه، پروایی ندارد"*
عشق را، هرگز نفهمیدی، نمی دانی، که با عشق
درد، در جان و دل دیوانه ها، جایی ندارد
عشق، وقتی در دل پروانه بنشیند، جهانش
می شود گل، هرچه جز معشوق، زیبایی ندارد
عاشقی، یعنی فقط معشوق و عشق و باز معشوق
جز همین ها، هرچه باشد، هیچ معنایی ندارد
دلبر یکتا ، شبیه حضرت باری تعالی
مثل و  مانندی، شبیهی، در جهان تایی، ندارد
در وجود ما نشسته، تیر غم، تیغ محبت
زخم عشق است و دوایی، غیر رسوایی ندارد
تو،بری از درد عشقی، عاشقی، هرگز نکردی 
ای که درد عشق را گفتی، مداوایی ندارد!
*مهدی اخوان ثالث
عطش عشق
اول شهریور ۱۳۹۸
"با این عطش، تا چشمه، دیگر دیر خواهد شد
دریا اگر باشد دلت، تبخیر خواهد شد"*
لب تشنه، در این راه، جانت می رسد بر لب
غم، با تمام جان تو، درگیر خواهد شد
آیینه ای باشد اگر قلبت، در این دوری
غم، در میان قلب تو، تکثیر خواهد شد
چشمان تو، در این مسیر، از آبِ اشکی شور
سیراب، چشمت، از جهانت، سیر خواهد شد
وقتی، لبت آلوده ی نفرین به دنیا شد
آهت، دعاهای تو، بی تاثیر خواهد شد
آن وقت، می بینی، که حتی بچه ی آهو
سد تو، حتی در مسیرت، شیر خواهد شد
آب، آرزویت می شود، آن روزهای بد
با این عطش، تا چشمه، دیگر دیر خواهد شد
*محمد علی بهمنی

الهام بخش
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
دل من، سخت در کشاکش و تو ، به که دل بسته ای؟ نمی دانم"*
گرمت،ر از هزارها کوره، چشمهایت، مرا میان خودش
تا نشان داد و دید، چشمانم، آتش افتاده در دل و جانم
ای جهان را اسیر خود کرده!  باز کن، زلف چون کمندت را
تا رها سازی، رود زلفت را، تا بدانی، چرا پریشانم
آی! ای آنکه کفر چشمانت! شهره شد در تمامی دنیا
رحم کن، بر دل من مسکین، به خدای تو! من مسلمانم
خوب، حال مرا تماشا کن، عاشقی را ببین و حاشا کن
بعد، لطفی به قلب شیدا کن، خنده کن بر دو چشم گریانم
تو: غزل هستی و خدا: شاعر، کرده تضمین تو را، دل زارم
بیت هایم، تمام، نام تو شد، نیست، غیر از تو نقش دیوانم
باز هم شد قلم پریشان و شعر تازه، نوشته بر کاغذ
تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
*سیما اسعدی
وعده
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز رای ما، رفاهی پا نخواهد داد
خبر از راحتی، بر ما نخواهد داد"*
قسم می خورد: عزت می دهد رایت
و دادم رای و عزت را نخواهد داد
گران تر شد، همه اجناس و بیمارم
شفا، آن وعده ها، آیا نخواهد داد؟
جنابش گفت: خواهم داد خوبی ها
و قلبم گفت: این آقا؟ نخواهد داد
دعا کردم، خدا خیری دهد جایش
دعا کردم،خدا، اما نخواهد داد
خدا هم، مثل مسئولین، به ما خیری
نداد اینجا و در آنجا، نخواهد داد
جهنم ، می شود آخر سرای ما
بهشت و حور زیبا، پا نخواهد داد
*سام البرز
پرواز
سی ام تیر ۱۳۹۸
بر قاصدک بستم، برای خود طنابی
آری! منم، تنها، به روی بند تابی
ای کاش که، بادی بیاید، این طرفها
تا پر بگیرم، مانَد از من، عکس و قابی
زیر پا افتاده
سی ام تیر ۱۳۹۸
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟
در میان این عذاب و این بلا افتاده ام؟
من که روزی، آسمان باغ، ملکم بوده است
در کف پای رقیبانم، چرا افتاده ام؟
کی؟ کجا؟ آخر چرا؟ از چشمهای مست تو
این چنین، مانند اشکی بی صدا افتاده ام؟
دستگیر عالمی بودم، نه خیلی پیش از این
حال، زیر پای غیر و آشنا افتاده ام
من که عمری، خانه ام، آغوش مهرت بوده است
کاش می دیدی، که حالا، در کجا افتاده ام
من، فدای ناز چشمانت، برای دیدنم
از همان راهی که می رفتی، بیا، افتاده ام
"جای، در بستان سرای عشق، می‌باید مرا
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟"*
*رهی معیری
سزای عاشقی
سی ام تیر ۱۳۹۸
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند
مجال تازه ی پرواز دادند
زبان مردمان، از او گرفتند
به جای آن، زبان راز دادند
به نازی، ساز عاشق را شکستند
دلی، در حسرت آن ناز دادند
به او، سوز دل و دردی جگر سوز
غرامت، از برای ساز دادند
شد عاشق لال، تا اهل دلان هم
به عاقل، فرصت ابراز دادند
نمود او اعتراض و پاسخش را
به این شعر و به این آواز دادند:
"جهان، بود امتحانی از محبت
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند"*
*شهریار
بهانه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"‌مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
دنیا از اولش، دیوانه خانه بود"*
در سرنوشت ما، سیبی نوشته اند
حتی خدا پیِ شعر و ترانه بود
در جنت خدا، عشقی نبود، پس.
شیطان، وسیله ای، در این میانه بود
انداخت در زمین، ما را خدای عشق
دنبال رقصی در، بزمی شبانه بود
عاشق شد آدم و خندید حق، جهان.
محتاج آتشی، با صد زبانه بود
آتش به جان ما، زد حضرت خدا
آغاز زندگی، با این جوانه بود
من شک نمی کنم، وقت سفر به خاک
دست خدا، مرا، بر روی شانه بود
آری! خدا، از عشق، در ما دمیده است
مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
*علیرضا آذر
نامه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"واسه ی جواب نامه ت، می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت، نکنه دلت بگیره"*
اشکامو نبین عزیزم! که مث ابر بهاره
توکه رفتی، باغ عشقم، خشکه، انگاری کویره
انگاری، یکی نشسته، روی سینه م، تا بمیرم
زیر بار غصه ی تو، یه نفر داره می میره
یه نفر، که عاشقت بود، یکی مثل من. تو غربت
به یه قاب عکس که عکسش، شبیه توئه، اسیره
من و می شناسی، می دونی، که بدون تو، چی میشم
دیوونم، خیلی دیوونم، دیوونه، یه مرد پیره
پیره مرد قصه یعنی، منی که، هنوز جوونم
دنبال توئه، چشاش و عمریه، سرش به زیره
نامه ی خدافظی تو، خوندم و موهام، سفید شد
یه هو، آسمون روشن، واسه من، شد شب تیره
خوندم و دلم شکست و نگو که، جواب ندادی
واسه ی جواب نامه ت، می دونی که خیلی دیره
*مریم حیدر زاده
چشمان پر شرر
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
دو چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد
دو دریای پر از الماس چشمانت، خطر دارد
نترسان از دو ابرویت، که گرچه، خنجری تیز است
ولی، این عاشق بی دست و پای تو، جگر دارد
بنازم زلف پر پیچ و خمت را، پیچک زلفت
سری بر شانه های تو، وَ دستی بر کمر دارد
خدا، با خلقت سیمای نازت، کرده ثابت که.
به قدر یک خدا ، قدرت و دستی در هنر دارد
دمیده از خودش در تو، خدای مهربان من
که قلبم، وقت دیدار تو، صدها شور و شر دارد
میان چشم های تو، خدا را دیده ام عشقم!
دلم، دیوانه ی چشم تو شد، چشمت، خبر دارد
"اگر گم می شوم در چشم تو، تقصیر، از من نیست
که چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد"*
*علی صفری
حد عاشقی
بیست و هشتم تیر ۱۳۹۸
"حدود پر زدنم را،  به من نشان داده ست
همان، که بال نداده ست و آسمان، داده ست"*
همان که ،درد و غمی، قدر صبر صد ایوب
به این شکسته دلِ ظاهراً جوان، داده ست
یکی بپرسد از او: آخرش منم با او؟
اگر نه، از چه به این بی زبان، زمان داده ست
هزار غصه و من، نه! هزار دسته ی گل
به باغ قلب من از لطف، ارمغان داده ست
و بار عشق بزرگی، که سروِ قدّم را
گرفته است و به من، قامتی کمان داده ست
دلم، هوای نگاهی، به روی او دارد
و یاد ماه رخش، قلب را، تکان داده ست
پریده مرغ دلم، سوی باغ آغوشش
که بال و پر، به دلم، عشق این مکان داده ست
که از نخستِ پریدن، فضای آغوشش
حدود پر زدنم را، به من نشان داده ست
*حسین جنتی
شهر بی شهید
بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را 
این حجم انتظار پر از التهاب را
بیگانگان مذهب عشق اند و با شعار
پر کرده اند، جامعه ی لاکتاب را
این شهر، سهم مردم عاقل شده ست و ما
داریم غصه، قصه ی روز حساب را
فردا چه می کنند، که امروز عاقلاند؟
چسبیده اند، مذهب و جرم و ثواب را
بی ریشه های ریشوی اهل ریای شهر
آتش زدند، حاصل یک انقلاب را
نام شهید، برسر هر کوچه، مانده و.
دلخوش نموده اند، که یک عکس قاب را.
بوسیده اند و راه، در این های و هوی پوچ
گم شد، و داده اند به ما، این جواب را:
دیگر، برای عشق، نداریم پاسخی
ول کن تو هم، جهنم و اهل عذاب را
"‌از بس که خلق، پشتِ نقاب ایستاده‌اند
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را"*
*فاضل نظری
از چشم افتاده
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
"از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
من چه کردم، کاین چنین، بی‌اعتبارم می‌کنی؟"*
در خزانم کرده ای محبوس، با دیوار قهر
با نگاه خشمگینت، سنگسارم می کنی
باد های ماه فروردین، ندارد بوی تو
از چه، محروم از نسیم نوبهارم می کنی؟
من، اسیر تیر مژگان تو ام، بانوی من!
خوب من! که خوب و ناغافل، شکارم می کنی
گر نمی خواهی مرا، من را اسیر خود نکن
آخرش در داغ قلبم، داغدارم می کنی
خوب من! بانوی رویاهای من! امید من!
آخر این قصه، می دانی چکارم می کنی؟
گرچه جز من، هیچکس، عاشق نبوده، بازهم.
از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
*وحشی بافقی
بهار جاودان
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است
هر دل، که شود خانه ی جانانه، بهار است
عشق تو شده، روح بهاران جهانم
با عشق تو، آبادی و ویرانه، بهار است
فرقی نکند، فصل بهاران که بیاید
هر گوشه ی دنیا، مثلاً خانه، بهار است
سبزی بهار از تو و چشمان تو، چشمم.
شد ابر ، در این جمع، غریبانه، بهار است
من، با تو و عشق تو، رفیقم، گل نازم!
هر چند که راندیم، چو بیگانه، بهار است
"‌با خاطره های تو، که سرسبزیِ محضی
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است"*
*امید صباغ نو
مدیر
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
ما، ما، نکن آقای مدیر و من باش
با گاو و خر درون خود، دشمن باش
یک عمر، شبیه کوه، یکجا ماندی
برخیز و برو، به فکر این میهن باش
***
شیرین، تو بگو، نبات و قند و عسل است
در فن ریاست و ت، مثل است
آنقدر، که چرت می زند، در جلسات
مشهور شده به اینکه: اهل عمل است
****
داریم رئیسی که نگو، تک، بیر، وان
آقا و مدیر، یک هلو، تک، بیر، وان
تا هست، خدای این اداره ست، ولی.
چون نیست طرف، شود ببو، تک، بیر، وان
بی حوصله
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"نفسی، گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
می کشم آه، ولی ، از سرِ بی حوصلگی"*
یوسفم، راهی مصرم، سوی بختی پیروز
مانده درچاه ولی، از سرِ بی حوصلگی
مانده ام، دور از عشقم، به خدا می میرم.
در همین راه، ولی از سرِ بی حوصلگی
مثل یک ماهی افتاده به تنگم، که قفس.
نیست دلخواه ولی از سرِ بی حوصلگی
می کنم گاه دعا، کاش، بیاید از راه.
حضرت شاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
مانده ام ساکن و تقدیر، نموده ست مرا
دور از ماه، ولی از سرِ بی حوصلگی
می نشینم، به سر دفتر و از سینه کشم
نفسی گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
*فاضل نظری
خوب یا بد؟
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"‌حال بد را،  با چه لفظی، می شود تفسیر کرد
شعر، دارو بود، اما کی؟ کجا؟ تاثیر کرد"*
خوب یا بد، نقش ما، در این میانه چیست؟ هان؟
تا کجا باید گلایه، بی خود از تقدیر کرد؟
زندگی، چیزی به غیر از انتخاب ما، نداشت
می شود، با انتخاب بهتری، تغییر کرد
راه، شاید سخت، اما انتخابش، دست ماست
پس نباید، توی بن بست خیابان، گیر کرد
مقصد ما چیست؟ راهش چیست؟ اینها، دست ماست
می توان، با عزم و همت، در جهان تاثیر کرد
هست، زیبائی و زشتی جهان، در مشت ما
پس چرا، بد را، به جای خوبها، تکثیر کرد؟
بد نگو و با بدان منشین، جهان زیبا شود
حال بد را، می شود، حال خوشی تفسیر کرد
*مصطفی نصیری
پنجره
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب، تماشا دارد"*
هرکسی، مثل تو زیبا و پر از ناز شود
بی گمان، مثل منی، عاشق شیدا دارد
مثل من، هرکه شده، شهره به دیوانگی اش
چون تویی، در دل طوفان زده اش، جا دارد
دلبری مثل تو، پر ناز و فسونگر، طناز
خوش ادا، اهل جفا، مثل تو: زیبا دارد
آخر عاشقی، جز شعر نخواهد شد، نه!
قصه ی عشق، مکان، بین غزلها دارد
شاعرم، خانه ی من، شعر من است و غزلم
پنجره: چشم ترم، قصه ای اینجا دارم:
پنجره، باز شده سوی تو و چشمانت.
در دلش، آبی دریای خزر را دارد
غافلی، از من و این شعر پر از راز، ولی.
كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
*محمد سلمانی
وقت همنشینی
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"وقت است، که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم، غم شب های جدایی"*
از هق هق یک مرد، که دارد، غم عشقت.
بر شانه و او را، تو بر این درد، دوایی
دیوانه ی این شهر، که رسوای جهان است
دلخسته ی آشفته ی از زخمِ جدایی
یک عاشق دلخسته ی دیوانه که عمری
در کوچه نشسته، که شنیده ست: می آیی
تو رفتی و من ماندم و یک شهر اشاره
انگشت نمای همه شد، مرد فدایی
حوای منی، نیستی و سیب ندارم
بی مرحمتت، نیست مرا، حال و هوایی
برگرد، کمی سیب، به آدم بده از لطف
برگرد، بده جان مرا، شور و نوایی
امشب، منم و یاد تو و دفتر شعرم
وقت است، که بنشینی وگیسو بگشایی
*هوشنگ ابتهاج
دلبر عشوه گر
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
چو می‌داند، که او را، دوست دارم
نماید عشوه ها پیشم، نگارم
فدای چشم مستش، جان من باد
که افتاده، به چشمش، کار و بارم
سبوی سرخ لب دارد، می عشق
و من، در حسرت لبها، خمارم
دو زلفش، چون طناب دار و این سو
به عشق گیسوانش، سر به دارم
خودم گفتم، که گل هستی به او، حیف
که حالا، نوگل من، کرده خوارم
به شعرم، ماه من بود و پس از او
شبان تیره ام را، می شمارم
کنارم هست و با غیرم نشسته
نشسته، ماتم او، در کنارم
نمی بیند مرا، انگار و از غم
شبیه ابرهای نوبهارم
مرا رسوای عالم کرده، چشمش
چرا؟ آخر چرا، باید ببارم؟
"چرا خواهد، به کام دشمنانم؟
چو می‌داند، که او را، دوست دارم"*
*عراقی
درد پیری
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
از فکر اینکه، قد نکشیدم، دلم گرفت"*
مردی، سپید موی و شکسته، شبیه من
چین و چروک و موی سپیدم دلم گرفت
کو، آن جوان شاد و پر از خنده، پر امید؟
دیدم، کمانِ قدّ رشیدم ، دلم گرفت
از اینکه، پیر و خسته شده، مردِ آینه
از سن و سال عکس جدیدم ، دلم گرفت
چین و چروک صورت من؟ یا شکسته است.
آیینه ای، که بود امیدم. ، دلم گرفت
من.سرو باغ جمع رفیقان. چقدر زود
لرزان، شبیه شاخه ی بیدم، دلم گرفت
در این غروب، خسته و تنها نشسته ام
قبل از وفات، یاد کنیدم ، دلم گرفت
تنها و بی رفیق، پر از درد و انتظار
خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
*سيد مهدی نقبایی
باران رحمت
بیست و سوم تیر ۱۳۹۸
"ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
نور، از چشمه ی خورشید خراسان، می ریخت"* 
میهمان حرم حضرت خورشید که شد
آب، از دیده ی پر غصه ی مهمان، می ریخت
چقدر اشک، پس از خستگی راه دراز
چقدر سخت رسیدم، وَ چه آسان می ریخت
نور باران، شده صحن حرم و ایوانت
نور، از صحن، به هر گوشه ی ایران می ریخت
نه فقط کشور ایران، که همه جای جهان
مثل فواره، کرم بود، به دوران می ریخت
جرعه ای آب، صفای حرم و صحن عتیق
جرعه، جرعه، به دلم، شوکت ایمان می ریخت
هر قدم، سوی ضریح تو. تکانی به دلم
هر قدم، بار گنه، هیبت شیطان می ریخت
من و یک فوج کبوتر، من و یک قلب، دعا
و امیدی، که به اعماق دل و جان، می ریخت
هر طرف، عاشق دلخسته ای و زمزمه ای
اشک، از چشم تر زائر حیران می ریخت
آسمان، مثل دلم، عاشق و بارانی بود
ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
*غلام رضا شکوهی
شعر ناخواسته
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
تو که، سوزوندنت دشواره و تا كردنت، سخته
چرا، تو دفترم موندی؟ که حاشا كردنت سخته
تحمل کردن درد تو، سخته، می کُشه من رو
تو اون دردی، که می دونم، مداوا كردنت سخته
چرا، اصلاً تو رو گفتم؟ چرا، دستم رو، رو کردم؟
غزل گفتن، چه آسونه، تماشا كردنت، سخته
تو رو گفتم، یه شب، وقتی، که تنها بودم و خسته
یه شب، مثل همین امشب، که پیدا كردنت سخته.
برای اونی که گفتم، بهش: مال منی؟ گفت: نه
بهش گفتم: نرو، از این، غزل، وا كردنت سخته.
ولی اون، رفت و من، موندم، با تو، با یک غزل گریه
که جَمعه خاطرت از اینکه، منها كردنت سخته
واسم، سنگ صبوری کن، نشو، آیینه ی دق که
تو رو هم، می شکنم، وقتی، که رسوا كردنت سخته
"تو سنگینی، شبیه بغض توی آخرين نامه
که هم، سوزوندنت دشواره هم، تا كردنت سخته"*
*حامد عسکری
مرا دریاب
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"با پای دل، به خدمتت، می آیم ارباب
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب"*
من شاعرم، مانند دعبل، بلکه کمتر
دارم، به دیوان دلم، صدها غزل، ناب
رخصت بده، سلطان مشرق! تا بخوانم
در محضرت، شعری، بدون هیچ آداب
مثل گداها، آمدم اینجا، به پابوس
باید رها شد، در حرم، از دست القاب
دارم، به روی سینه ام، دستی، شبیه
عکس قدیمیّ من و بابا، که در قاب
مانده، به روی طاق و می آرد به یادم
از کودکی بودم، گدای کوی مهتاب
شرمنده ام، اما پر از جرم و گناهم
افتاده قلب ساده ی من، دست مرداب
آقا! بگیر از لطف، دست بنده ات را
نگذار، تا غرقش کند، امواج گرداب
تو، مظهر لطفی و من، هستم گدایت
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب
*فلور نساجی
پابوس
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
دلم، غرق حاجت، به پابوس رفت
به درگاه شاهنشه طوس رفت
گدای رضا شد، دل ن
به صد ناله و درد و افسوس، رفت
طبیب همه دردها ، شد رضا
ندیدم کسی را ، که مایوس رفت
به خورشید هشتم، سلامی دهد
مه و مهر، دنبال فانوس رفت
که خورشید، تا جان بگیرد، دلش
به پابوس آن، همچو ققنوس رفت
دهد، روشنی، گنبد زرد او
به هر دل، که بی  جرم و سالوس رفت
سحر، مثل نقاره، دل می زند
که دل، با نواهای مانوس رفت
دلم، قطره شد، همچو اشکی، چکید
به دریای الطافِ محسوس رفت
"پلی تا خدا زد ،ضریح طلا
سراسیمه، حاجت، به پابوس رفت"*
*فلور نساجی 
دنیای زائرها
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
شب میلاد و شوری در، دل شیدای زائرها
چراغانی شده صحن و سرایت، در شب میلاد
دخیل پنجره فولاد، شد، فردای زائرها
زند نقاره زن بانگ از، بلندی: بی نوایی هست؟
بیاید، می دهد او را، امان، آقای زائرها
برای عرض تبریک تولد، از همه دنیا
شده راهی، به سوی مشهدت، دلهای زائرها
میان هر دلی: رازی، به روی هر لبی: حرفی
حرم: حال و هوایی دارد از، غوغای زائرها
یکی ترک و یکی رشتی، یکی لر، زابلی، یزدی
صفاهانی و شیرازی. حرم: دنیای زائرها
شده صحن عتیق تو، پر از زائر، پر از عاشق
و سقاخانه ات: پر گشته از، صهبای زائرها
به جامی، جرعه ای، قلبی، صفایی تازه می گیرد
شود روشن تر از خورشید و مه، سیمای زائرها
‌میان گریه ها، گاهی، یکی با خنده می گوید:
شفایم را گرفتم. بعد از آن نجوای زائرها
زمان دیدن گنبد، چه حالی می شود، زائر
جهان، حیران شد از این لحظه ی زیبای زائرها
شود آرام، هر قلبی، که دارد ترسی و دردی
که امن است این حرم از برکتت، مولای زائرها!
کبوترهای عاشق را، ببین، مستانه می چرخند
به روی فرش ها، آزاد و بی پروای زائرها
خدا، از عرش خود امشب، نظر بر مشهدت دارد
گرفته، دست آمین صد ملک، بالای زائرها
شده باب الجواد تو، در باغ جنان، آری!
زند، صد بوسه جبرائیل، بر جاپای زائرها
و من، یک زائرم امشب، شبیه قطره، در دریا
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
حرم عشق
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"حریم دست های تو، خدایی ست
دلم، با عطر آغوشت، هوایی ست"*
من و آغوش زیبای ضریحت
من و قلبی، که در پیشت، فدایی ست
اگرچه روسیاهم، در حریمت.
دلم، چون گنبد زردت، طلایی ست
نمی دانم، که سقاخانه ی تو.
چه دارد؟ آب؟ یا اینکه دوایی ست؟ 
بلوچ و ترکمن، گیلک، عرب، لر
ندارد فرق، مهمانت کجایی ست
کریمی، می دهی حاجاتشان را
ته این ماجرا، حاجت روایی ست
کبوتر شد دلم، در صحن کهنه
عجب صحنی، چه جای باصفایی ست
حرم، نقاره خانه، صحن، ایوان
در و دیوار اینجا، کربلایی ست
در اینجا، می شود آزاد، روحم
حریم دست های تو، خدایی ست
*مهناز محمودی
سرگشته
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم"*
بهشت است این؟ جهنم؟ یا زمین، یا دشت هیچستان؟
کی ام؟ آدم؟ خدا؟ حوا و شیطانم؟ نمی دانم
در اینجا، شاه شاهانم؟ و یا مثل غلامی پست؟
به روی تخت شاهی، یا، به زندانم؟ نمی دانم
سر شب، تا سح،ر در کوچه ها می چرخم و با خود
غزل از غصه، یا شادی، چه می خوانم؟ نمی دانم
غزل یا مثنوی؟ شاید، دوبیتی، یا سپید است این
چو حافظ؟ مولوی؟ بابای عریانم؟ نمی دانم
شدم کافر، چنان چشم تو یا مومن، به عشقم من؟
به رب العشق، یا چشمت، مسلمانم؟ نمی دانم
دلم، دارد هوای باغ آغوش تو را، اما.
بر این خوان، کی، کجا، ناخوانده مهمانم؟ نمی دانم
دلم؟ دارم دلی دیگر، میان سینه ی تنگم؟
ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
*قیصر امین پور
خوش آمدی
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی"*
چون شاه بیت یک غزل ناب، از دلم
با اشک، روی صفحه ی دیوانم آمدی
تنهایی ام، به لطف قدمهای یاد تو
امشب، شکست، سرزده، مهمانم آمدی
ای ماه آسمان! چه شده؟ از ستاره ها.
دل کنده ای و بر سر ایوانم آمدی؟
طاووس وار، رنگ، به روی غزل بپاش
حالا، که در سیاه شبِ جانم آمدی
بن بست بود، راه امید من و شده.
یک شاه راه، تا به خیابانم آمدی
با تو. اسیر؟ نه! به خدا ! شاه عالمم
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
*اصغر معاذی
فتنه
بیستم تیر ۱۳۹۸
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند
موج زلفت، دم به دم، بالا و پایینم کند
مثل رقص زلف تو، در باد، قلبم می تپد
درد عشقت، بیش! دردت، خوب تسکینم کند
در لبانت، شهد دنیا را، خدایت ریخته
مبتلا، ای کاش بر این، سرخ شیرینم کند
گاه، مجنون، گاه، چون فرهاد عشقت می شوم
راضی ام، عشقت، به هرچه، آن، وَ یا اینم کند
تو؛ اگر شیرین؛ اگر لیلای من باشی، خوشم
عشق، من را، مرد رویاهای دیرینم کند
در کنار تو، وجودم، معنیِ من می دهد
عاشقی، من را، رها از هستِ ننگینم کند
من، به چشمان تو، از روز ازل، مومن شدم
کفر چشمت را، خدایت، کاش آیینم کند
"یک نگاهت، می تواند، مانع کفرم شود
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند"*
*علی فلاح
جنگ شب و روز
نوزدهم تیر ۱۹۸
تیر شب 
روز به روز
بیشتر در دل روز
می شود داخل و کوتاه تر از دیروزش
می شود روز 
وَ شب
شب به شب 
تیره تر از قبل
به خود می بالد
کاشکی، زودتر از راه، بیاید یلدا
تا مگر، جان به تن روز بیاید 
و به یمن قدم این شب پر نار و انار
شب به شب، از شب چون قیر، سیاه
پس بگیرد، گهر عمرش را
تا که پیروز شود، نور به ظلم و ظلمت
یک جهان ،عاشق خورشید شود
این تر نت
نوزدهم تیر ۱۹۸
"لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
سرعت نِت را ببین، این روزها، هنگام کار"*
گاه گاهی، فیلتر ، گه گاه، قطع اتصال
ای دو صد رحمت، به پیک ساده ای، مثل چاپار
جان تو، بالا می آید، تا که یک تصویر از.
یگ گروه، دانلود شود، لعنت به چرخ روزگار!
نت، چه ربطی داشت، با چرخ فلک؟ یا ساده ای.
یا خودت را می زنی، آن کوچه، یعنی: الفرار
بخت، بدتر از همین که، اهل ایرانیم ما؟
البته، تنها برای نت، نوشتم این شعار
ورنه، تو آگاهی که، جز نت، تمام کار ها
در دیار ما، ردیف است و مرتب، می دهد ما را فشار
این یکی: با برق مفتی، آن یکی: با آب سرد
چار فصل سال ما، شده فصل بهار اندر بهار
مثل بالا رفتن نرخ تورم، نرخ ارز.
می رود، مانند جت، کشور به سوی افتخار
در میان سرعت رشد و تعالی، نت، خر است
لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
*سام البرز
آخرین نفس
هجدهم تیر ۱۳۹۸
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست
طاقت، برای ماندن در این فشار، نیست
برگرد، نازنین! که گذشت آب، از سرم
نایی، برای طاقت این انتظار، نیست
تنها و بی رفیق، در این خاکدان غم.
ماندم، ولی دریغ، دلی، پای کار نیست
آخر، به باد می دهد این عشق، هست من
پایان قصه ام، به جز از چوب دار نیست
من، برگ زرد و روح بهاران، به چشم توست
این برگ را، امید، به فصل بهار نیست
در این مسیر، کاش، که خاک رهت شوم
با من، کسی، رفیق، کسی، هم قطار نیست
"بگذار، در غبار، فراموشمان کنند!
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست"*
*فاضل نظری
عبور از بغض
هفدهم تیر ۱۳۹۸
یا بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم
یا که باید، چشم را، سرشار جذر و مد کنیم
بی تو، معنایی ندارد، زنده ماندن در جهان
ما، چرا باید، نفسها را فقط، ممتد کنیم؟
زندگی، یعنی: نگاری، دلبری، عشقی، دلی
بی دل و دلبر، مسیر زندگی را، سد کنیم؟
نه! نباید، ساده از این دردهای سخت، گفت
شاعریم و گفته ها مان را، نباید بد کنیم
می شود، با یک غزل، در قلب او، جایی گرفت
سینه ی پر مهر او را، در غزل، مقصد کنیم
می شود، حتی برای اینکه، رحم آید دلش
پیش او، ضامن، رئوف خطه ی مشهد کنیم
من، یقین دارم، که پایان غزل ،شیرین شود
باید آخر رفت» های شعر را، آمد» کنیم
"آخرش، روزی ، بهارِ خنده‌هامان، می‌رسد
پس بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم"*
*قیصر امین پور
دیوار
هفدهم تیر ۱۳۹۸
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم 
وقتی که به جای گل، برّنده تر از خاریم
ما، آدم و حواییم؟ کو سیب هوس ها مان؟
باید که گناهی کرد، تا بنده ی داداریم
از جنت حق، آدم، رد شد، که به خود آید
باید که قدم، گاهی، بی واهمه برداریم
بگذر، فقط از نفس و بگذار، قدم سویم
من ، می شکنم، بشکن، آباد، به آواریم
ما، عاشق هم بودیم، ما، عاشق خود گشتیم؟
برگرد، به سوی من، گر تشنه ی دیداریم
در پشت نقاب من، در پشت نقاب تو
مائی ست نهان، آری! ما، یک غم سرشاریم
تا من، منم و تو، تو، تقدیر: غم است و غم
تا ما نشویم، عمری، بر خویش، عذاداریم
"من، راه تورا بسته ، تو، راه مرا بسته 
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم"*
*حسین منزوی
ماندن به پای دل
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ساختم، با آنکه، عمری سوختم
سوختم، یک عمر و صبر آموختم"*
سوختم، در ماتم ماه رخش
در شب هجران او، افروختم
همچو کرمی، در میان پیله ام
ماندم اما، عشق را، نفروختم
سکه های اشک خود را، بعد از او
دانه، دانه، در دلم، اندوختم
تار و پودش، گرچه بود از خون دل
جامه ای، بر قامت دل، دوختم
با غم جانسوز عشقی آتشین
ساختم، با آنکه عمری، سوختم
*پروین اعتصامی
آخر آرزوهای من
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
گلی از باغچه ی عشق، بچینم، کافی ست 
یک وجب، پیش تو، از کل زمینم کافی ست
خنده و سرخی لبهای شما، جای خودش
اخمی، از چشم شما، گاه ببینم، کافی ست
تا به کی، سهم من، از روی تو، عکسی باشد؟
دوری و بوسه به یک عکس؟ همینم کافی ست؟
به خدا ! صبر ندارم به فراغت، برگرد
قسمِ جان خودت، خوبترینم! کافی ست؟
من، به لبخند تو، دلخوش شده ام، حوا جان!
سیب سرخ، از همه ی خلد برینم، کافی ست
"من، همین قدر، که با حال و هوایت، گهگاه 
برگی از باغچه ی شعر، بچینم، کافی ست"*
*محمد علی بهمنی 
شب شعر
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
هر دل، که عاشق است، شبیه شقایق است"*
امشب، میان شطّی از احساسِ نابِ ناب
اشعارتان روانه، غزلها چو قایق است
برخیز، ای که شعر شده، آب و نان تو!
بسته به دست های تو، چشم خلایق است
بنویس، از خودت، کمی از عاشقی بگو
بنویس که، زمان بیان حقایق است
دیگر، زمان لال نشستن، گذشته است
فریاد می کشد، به خدا ! هرکه لایق است
حالا، اگر سکوت کنیم، عمر می رود
باور کنید، فرصت ما، این دقایق است
باور کنید، عاقبت شاعران لال
یا بردگی ست، یا که به پایان شب، دق است
برخیز و با غزل، به جهان، رنگ و رو بده
امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
*رحمت کاشانی
عصیان شیرین
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
گل بوسه های گرم من ، لبهای داغستانی ات"*
آدم من و حوا تویی، اینجا، خدا حیران شده
از طعم سیب بوسه ات، از لذت شیطانی ات
دل بردی از اهل بهشتِ ایزد و صدها ملَک
گشته غلامت، می کند، جبریل هم دربانی ات
امشب، غزل می خوانم از، دیوان حافظ، تا تو هم
با من بخوانی، تا زند، آتش به جان، همخوانی ات
شاید، که شور خواندنت، شاید، که سوز خواندنم
کاری کند، جبران شود، عصیان و نافرمانی ات
شاید، خدایت بگذرد، از جرم ما، از بگذریم
کو جام سرخت عشق من؟ کو چهره ی نورانی ات؟
شیر و عسل، حور و پری، اینها، برای عابدان
ماییم و عشق روی تو، دربند سرگردانی ات
مستم کن از جام لبت، از شهد سرخ بوسه ات
ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
*خانم اخوت


۱۵ تیر

بدون من نمی تونی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

پس از جان دادنم روزی دلت از غصه می میرد
و مثل حال من بی تو، دلت گه گاه می گیرد
دلت مثل دلم مثل نوار قلب پر دردی
بدون عاشقی می ماند و یک خط، خطی ممتد
نمی فهمی چگونه می شوی با کوله بار غم
برای حل مشکلها پیاده راهی مشهد
شبیه هر شب عمر من دیوانه می خندی
به غمهایی که تعدادش شده رد سالها از صد
غم عشق و غم عشق و غم عشق و غم عشق و
چه غمهایی، همه مانند هم ، با خاطراتی بد
برو، من سالهای سال، تنهایم، ولی روزی
دلت می گیرد و می آیی پیشم بی برو برگرد 
"خرامان می روی از دل ولی گویا نمیدانی
که بعد از مردنم روزی دلت از غصه می میرد"*
*محرم زمانی

 

دلخوشی الکی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی
با غم او، غصه ی خود روزگاری داشتی
فکر و ذکرت سالها این بود، ای کاش از غمش
چاره ای، درمانی، یا راه فراری داشتی
در میان خلوتت رد می شود از خاطرت
از خودت، از او، جهانت انتظاری داشتی
کاشکی می ماند یا که. کاشکه. ای کاش که.
با همین ای کاشها، امیدواری داشتی
رفته و تنهایی و هر لحظه می نالی که کاش
از کسی که رفته، عکسی یادگاری داشتی
عاشقی یعنی همین ای کاشها، ای وای ها
زندگی با یاد آنکه نوبهاری داشتی
دلخوشی با خاطرات مبهم و تکرار این:
گرچه تنهایی ولی روزی نگاری داشتی
"عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن ، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی"*
*شهریار

 

ترک عاشقی
پانزدهم تیر ۱۳۹۸

"گفتی : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم !
جانا ! مگو فَسانه ! که باور نمی کنم"*
*امیر هوشنگ عظیمی
روزی هزار بار وعده ی بیهوده می دهی
باور به حرف عشق فسونگر نمی کنم
دیگر به پای عشق پر از وعده های تو
این چشم را به اشک غمت تر نمی کنم
من شاعرم، خدای غزل، اهل مثنوی
تک بیت های خام تو از بر نمی کنم
از دام زلف و دانه ی خالت رها شدم
دیگر میان دام شما سر نمی کنم
دیگر. نه! قصه باز همان قصه ی دل است
من عشق را از دل خود در نمی کنم
باور نکن هرآنچه که گفتم، به غیر از این:
گفتم : نظر به غیرِ تو دیگر نمی کنم

 

بهانه عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
تبلور وجود تو ، ترانه در ترانه شد"* 
لبت به خنده وا شد و دلم هوای بوسه کرد
چو غنچه شد لبت دلم فدای این جوانه شد
به دام زلف و دانه ای به نام خال کنج لب
کبوتر دلم اسیر عشق و دام و دانه شد
لبم به شعر تازه ای به وصف تو گشوده و
دلم به عشق بسته شد، دلم، غلامِ خانه شد
دو زلف چون کمند تو میان دست بادها
به رقص آمد و برای من چو تازیانه شد
به زیر ضربه های تازیانه های زلف تو
غلام قلب من کبود شعری عاشقانه شد
بزن، بزن به قلب من شراره های زلف را
که آتشش امید من به ظلمت شبانه شد
امید من! ترانه ی مرا دوباره گوش کن
شکفت جان عاشقت ، برای من بهانه شد
*سیما اسعدی

 

خط قرمز
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"بین ما خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی"*
نیستی با ما ولی در جمع عشاقت خوشی
جز تو ما را نیست دلداری، تو اما نیستی
هست ما هستی و غائب گشته ای از جمع ما
دلبرم هستی ولی دل داده آیا نیستی؟
دل ندادی هیچ آیا؟ عشق می فهمی که چیست؟
مثل ما در حسرت دیدار فردا نیستی؟
ما همه از اهل عشق آباد و ایلی عاشقیم
تو ولیکن اهل دل، از این طرف ها نیستی
کاشکی اندازه ی یک دانه جو از عشق را
می نهاد ایزد به قلبت، زار و رسوا نیستی
لذتی بالاتر از این نیست: بدنامی به عشق
نیستی رسوا و می فهمم که شیدا نیستی
عشق یعنی بی خیال هرچه می گوید رقیب
بی خیالش نیستی، پس عشق را پا نیستی
بی خیالی گشته خط قرمزِ عشق و هوس
بین ما خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
*حسین جنتی

 

درد عاشقی
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

اگر کم گردد از خیل گرفتاران گرفتاری
نمی فهمی که چون او صدهزار و بیشتر داری
تویی و خیل عشاق و منم با این دل تنها
تویی با یک کمند زلف و من با حسرت داری
الهی که ببینی این دل دیوانه را گاهی
الهی که مرا هم بین هشاقت نگهداری
هزاران شب من و خواب خوش دیدار تو اما
هزاران صبح و تنهایی و درد تلخ بیداری
نمی فهمی چه می گویم که معشوقی، نمی فهمی
که عاشق را نباشد لذتی مانند دیداری
چه می دانی که درمانی به غیر دیدن دلبر.
ندارد درد عاشق بودن و درد هواداری
یکی مانند من عاشق شد و این بیت را گفته
گمانم که نیامد مثل من، از دست او کاری:
"من از داغ غمش می میرم و او را چه غم باشد
اگر کم باشد از خیل گرفتاران گرفتاری"*
*سجاد سامانی

 

شب 
چهاردهم تیر ۱۳۹۸

"دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
اگه تصویر ستاره پشت پرده این نباشه"*
اگه دستای من و تو نباشه گره، چی میشه؟
مای ما میشه من و تو، مای ما از هم می پاشه
یه طرف منم که جونش رو گذاشته پای عشقش
یه طرف تویی که هر لحظه بهونه می تراشه
یه طرف تویی: شکارچی، که تفنگ غصه داری
یه طرف منم که تیر غصه ی تو، تو پراشه
رو لبای تو خداحافظی و حرفای تلخه
رو لبای من، بمونه، رو لبام، افسوس و کاشه
حرفای من جایی داره تو گوشات؟ ببین چی میگم
حرفای تلخ تو داره دل من رو نی خراشه
نمی تونم که بذارم بری و اینجا بمونم
هر کاری کردم و این شعر، واسم آخرین تلاشه
تو برام خورشیدی و من سایه ی تو رو زمینم
دیگه جز شب چی می تونه سایه هر دوی ما شه
*روزبه بمانی

 

دو راهی
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
پشت پایی به دو دنیا بزنم یا نزنم؟
در صف عشق تو، خود را وسط عاشقها
با همه عقل و دلم، جا بزنم یا نزنم؟
من همینم، کمی عاقل، کمی عاشق، اما
تو چه هستی؟ چه کنم با بزنم یا نزنم؟
عاشقی؟ عاقلی؟ دیوانه ای؟ برچسبی نو
به تو چون دلبر زیبا بزنم یا نزنم؟
در خیالات من خواب زده می آیی؟
سری تا خانه ی رویا بزنم یا نزنم؟
روی این من، من تو، روی توی من،نامِ
دو نفر بی من و تو، ما بزنم یا نزنم؟
"همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟"*
*قیصر امین پور

 

مهتاب
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

ترس و خیال یک پلنگ و ابر و مهتاب
آوای عشق و دره ی بی صبر و مهتاب
از ریسمانی از ستاره رفته بالا
یک روح و جامانده ست جسم و قبر و مهتاب

 

نمی ذارم بری
سیزدهم تیر ۱۳۹۸

"غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم"*
نگو می خوای سفر بری، قسم به اون چشات که من
به قیمت جونم باشه، این یکی رو نمی ذارم
بری؟ همین؟ کجا بری؟ من بمونم؟ نمی تونم
من جوونیمو، عشقمو، زندگیمو طلبکارم
بدهکاری به قلب من، کجا بری عزیزکم؟
عشقمو پس بدی بری. دل و کجا نگهدارم؟
تو سینه قلب عاشقم فقط برا تو میزنه
بری تمومه کار من، به اسب مردن سوارم
شایعه های رفتنت گرفته حال قلبمو
مریض و نیمه جون شدم، بیا که خیلی تبدارم
باید توی کتاب شعر، غزل غزل برا چشات
گلای رنگ سبز و سرخ به رنگ لبهات بکارم
که وقتی مردم پیش پات، نگن بقیه پشت من:
غرور نذاشت بهت بگم قدّ خدا دوسِت دارم
*مریم حیدر زاده

 

دنیای بعد از تو
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"در دیده به جای خواب آب ست مرا 
زیرا که به دیدنت شتاب ست مرا"*
در سینه دلی و عشقکی بود ولی
با رفتن تو دلی کباب ست مرا
لب تشنه ی عشقم و به صحرای جهان
از هرطرفی، چهل سراب ست مرا
در عمق سکوت من نمی دانی چیست؟
ننوشته، هزارها کتاب ست مرا
صدها سخن نگفته دارم در دل
دیوان سکوتِ شعر ناب ست مرا
از بارش اشک خیسم و می خندی
این خنده ی ناز تو، جواب ست مرا
یعنی که تو هم. بله ولی. می ترسی
ترسیدن تو غم و عذاب ست مرا
می خندی به خواب ناز و من بیدارم
در دیده به جای خواب آب ست مرا 
*ابوسعید ابوالخیر

 

قول الکی
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
فکر این را که تو باشی و نباشی نکنم"*
بی خودی اشک نریزم که کجا رفت؟ چرا؟
یا که درگیر، دلم را به حواشی نکنم
یا که در مسجد و هنگام نمازم، هرگز
یاد آن چشم چو فیروزه ی کاشی نکنم
با مرور غم تنهایی خود، قلبم را
زیر انبوه غم تو متلاشی نکنم
با همه قول و قرار و قسم قبل از این
چه کنم؟ در پی عشق تو تلاشی نکنم؟
می دوم در پی کسب نظر لطف تو و
ترسی از اینکه دلم را بخراشی نکنم
غصه یعنی که نباشی و بمانم بی تو
قول دادم به خودم غصه تراشی نکنم
*زهرا شعبانی

 

دختر
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

قلب پدر و رفیق مادر: دختر
از هرچه که نعمت ست، بهتر: دختر
از هرچه گل ست، عطر او بالاتر
با عطر خدا شده معطر: دختر
غرنده چو شیر، گاهی و گهگاهی
آرامتر از هرچه کبوتر: دختر
با خنده و اخم، می برد دل ز پدر
با پنبه بریده از پدر سر: دختر
بگذار، نگویم که چگونه با ناز
کرده ست تمام خانه را خر، دختر
این دشمن خانگی، که رند است و بلا
محبوب برادر است و خواهر: دختر
پر شیطنت و همیشه آشوب، اما
آرامش و روح خانه: دختر، دختر
تاج سر اهل خانه، یک دسته ی گل
قلب پدر و رفیق مادر: دختر

 

بخت خوابیده
دوازدهم تیر ۱۳۹۸

"وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود"*
ابری سیاه روی دلت خیمه می زند
خورشید پیش چشم دلت تار می شود
هر روز یک خبر، خبری بد، شش عجیب تر
هر روز جغد شوم که تکرار می شود
با هر خبر، ترک به دل خویش می زنی
با هر کدام کار دلت زار می شود
یک زله که کاخ دلت را شبیه بم
ویرانه کرده، غصه تلنبار می شود
در سینه ات میان خودت با خود خودت
بر روی عقل و عاشقی، پیکار می شود
کم کم به خواب می رود انگار بخت تو
وقتی که چشم حادثه بیدار می شود
*محمد علی بهمنی

 

دارا و ندار
یازدهم تیر ۱۳۹۸

من بال و پر تازه ندارم! تو که داری
خاموشم و آوازه ندارم! تو که داری
در مرتبه ی عاشقی، در فهم و کمالات
من قیمت و اندازه ندارم! تو که داری
از زله ی عشق اگر زار و خرابم
ویران شده ام سازه ندارم! تو که داری
بگذار بگویم سخنم را، به نگاهت
 دیوانم و شیرازه ندارم! تو که داری
دروازه ی پرواز به قلبم شده باز و
من راه به دروازه ندارم! تو که داری
"حالا که قفس باز شده فکر خودت باش!
من بال و پر تازه ندارم! تو که داری"*
*حامد عسکری

 

سکوت ترس
یازدهم تیر ۱۳۹۸

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"* 
خوبی تو به گوش همه عاقلان رسد
عالم شبیه قلب من، از راه در شود
از هر طرف بلند شود های و هوی عشق
اشعار من، به گوش دلت بی اثر شود
من شاعرم، غزل همه ی توشه ی من است
ای وای اگر که توشه ی راهم هدر شود
در ازدحام اهل هیاهو، به دور تو
پامال نعره های دروغ، این هنر شود
ویران شود سرای هنر در دل تو و
شاعر میان بی هنران، دربه در شود
می ترسم از شکست، سکوتم هجیب نییت
هذچند طبع نازک من خون جگر شود 
با ترس از این که شهره ی اهل جهان شوی
ساکت شدم که راز نباید به در شود
هر چند ساکتم ولی می ترسم از خودم
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود 
*حافظ

 

جدال من و زندگی
دهم تیر ۱۳۹۸

"زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
بعد با یک ضربه ی جانانه آوارم کند"*
مثل یک فواره من را می برد تا آسمان
تا پس از آن سرنگون بر خاکم و خارم کند
می دهد عشقی نشانم، می برد قلب مرا
تا به هجران مبتلایم کرده آزارم کند
می برد من را به خوابی خوش، فرو لالایی اش
تا به فریاد دلی، از خواب بیدارم کند
من ولی از نسل حلاجم، همیشه باقی ام
روزگار پست اگر صدبار بر دارم کند
نام من همراه نام عشق خواهد ثبت شد
گر مرا نامی جهان بر چرخ دوارم کند
آدمم، از نسل عصیان، نسل سیب و گندمم
وای بر شیطان اگر اینبار دیدارم کند
من دری هستم به سوی ذات حق، همواره باز
زندگی تصمیم دارد مثل دیوارم کند
*حسین طاهری

 

سکوت
دهم تیر ۱۳۹۸

"سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
مرا ببخش که دل، گرمِ صحبت تو نبود"*
به جای صحبت تو، دل به خوابِ رویت رفت
مگر به خواب ببیند، تو را، نبودش سود
دلی که در خم زلف تو رفت، آخر کار
ز دست رفت چنان که روَد از آتش دود
و من که بی دلم و عاشقم، پر از دردم
و من که مرثیه خوانم به جای شعر و سرود
نشسته شاخه گلی بین زلف جاری تو
شبیه ماهی قرمز میان سینه ی رود
میان خلسه ی خود ساکتم که می بینم
تو را میان شطی از سلام و سیل درود
میان همهمه ی عاشقان پوشالی
سکوت می کنم امشب به جای گفت و شنود 
*علی مقیمی

 

غروب
دهم تیر ۱۳۹۸

نشاندی ابری از غم را 
به روی چشمهای سرخ خود
شاید غروب عشق را مخفی نگهداری
ولی
من سرخی تلخ غروب عشق خود را
پشت ابر غصه هایت فاش می بینم
خداحافظ
بمان در ساحل آرامشت
من مثل قویی
با غروب عشق
در دریای چشمان تو می میرم

 

رشد پوچ
نهم تیر ۱۳۹۸

دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود
جز تبر، جز درد و غم، غیر از پریشانی نبود
قد کشدن مظهر رشد است در ظاهر ولی
قد بلندی حاصلش جز خط بطلانی نبود
خط بطلان روی هرچه آرزوی کاج بود
آخر این قصه غیر از چشم گریانی نبود
بر زمین افتاد از زخم تبر، کاج بزرگ
ماجرای تلخ مرگش، خط پایانی نداشت
دسته اش از شاخه اش بود و ز خود می خورد زخم
کاج در آن لحظه غیر از قلب حیرانی نداشت
عمر خود را وقف چوب دسته ی قاتل نمود؟
پاسخی جز آنچه می دانم وَ می دانی نداشت
"خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود"*
*علیرضا بدیع

 

آهوی پلنگ
نهم تیر ۱۳۹۸

"چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
چقدر اشک بریزم  که بفهمی بانو؟"* 
دوش تو کو؟ که سرم را روی آن بگذارم
تا به کی سر بگذارم ز غمت بر زانو؟
دل به بادام دو چشمت شده راضی، کرده
چشم تو باز دل عاشق من را جادو
حال من مثل سر زلف سیاه تو شده
نیمی افتاده در این سو، وَ بقیه، آن سو
این طرف قلب من و عشق تو و حیرانی
آن طرف قلب من و ناله ی دلبر کو؟ کو؟
دلبری کن ولی اندازه نگهدار ای دوست!
که فراری نشود عاشقت ای سیمین رو!
بسته هرچند مرا زلف تو با زنجیرش
می پرد آخرش از باغ دلت، این تیهو
تا ابد لنگ تو و عشق نمی ماند دل
چه کسی دیده تمنّای پلنگ از آهو؟
*سجاد سامانی

 

غوغای عشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
چشمهایی که شده برکه ی خونآب ای عشق؟"*
رد پای تو نشسته ست به هر جای جهان
از کف برکه برو تا رخ مهتاب ای عشق
هرکه نزدیک تو شد خون جگر سهمش شد
هرکه دور ست شده سرخوش و شاداب ای عشق
تو و غم همدم و همزاد شدید از اول
هر دو آزاد ز هر مسلک و آداب ای عشق
در دل خویش فرو می بری انسانها را
از شما گشته جهان صحنه ی گرداب ای عشق
هرکه را دل به تو داد ست به ترفندی نو
می کنی برده و خود می شوی ارباب ای عشق
من به فرمان تو از خویش گذشتم عمری
آخر عمری، مرا لحظه ای دریاب ای عشق
فکر کن، فایده ات چیست؟ به جز حیرانی؟
ثمری داشته ای جز دلِ بی تاب ای عشق؟
*داوود نادعلی

 

دنیای عاشق
هشتم تیر ۱۳۹۸

"خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید"*
در غروبی که من و عشق به ساحل بودیم
لحظه ای ناب که خواب از سر دلداده پرید
رنگ و رو از تو گرفت عالم و آدم انگار
روی دنیا به سوی چهره ی ماهت چرخید
ناگهان حال خوشی در دل خود حس کردم
گوئیا شخص خدا در دل من روح دمید
گویی از مشرق چشمان تو نوری، شوری
به دل خسته و تاریک من از نو تابید
در دلم شور غزل بود و تو بودی و خودم
یک نفر در دلم از لذت عشقی خندید
همه ی ساحل دریا به خروش آمده بود
مقصد راه دو گیسوی تو شد بی تردید
آفتاب و من و دریا همه عاشق بودیم
خوش به حال من و دریا و غروب خورشید
*محمدعلی بهمنی

 

بعد از مرگ
هشتم تیر ۱۳۹۸

"می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
من تو را می برم از یاد ولی بعد از مرگ"*
من اسیرم به غمت، بندی زلفت شده ام
می شوم عاقبت آزاد. ولی بعد از مرگ
گفته ای بر سر قبرم قدمی می آیی
می شود خانه ام آباد ولی بعد از مرگ؟
راضی ام، من به خدا راضی به مردن هستم
می شود گر دلتان شاد ولی بعد از مرگ.
یاد من یاد غزلهام اگر افتادید
یاد این قطعه ی فریاد. ولی بعد از مرگ
بنویسید به سنگ لحدم: راه نگار.
عاقبت سوی من افتاد ولی بعد از مرگ
عاقبت پای به روی سر من نیز گذاشت
دلبر آمد سوی میعاد ولی بعد از مرگ
ای غزل! نامه ی من! می رسی آخر به نگار
می رسی نامه ی بر باد ولی بعد از مرگ
*احسان افشاری

 

معبر
هشتم تیر ۱۳۹۸

من، شباهت های دردآلود با در» داشتم
از فشار بی کسی دیوار، در بر داشتم
تکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل در
از عبور او دلی در سینه پرپر داشتم
می گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و من
سخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتم
دست در دست یکی که من نبود، از من گذشت
قژقژی در سینه انگاری ترک برداشتم
چینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدم
دردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتم
می رود با یاری جز من، می رود با رفتنش
مثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتم
من گذرگاهی برایش بودم و از من گذشت
او شبیه دیگران. من دیده ای تر داشتم
"هر که آمد ، ضربه ای بر من زد و از من گذشت
من، شباهت های دردآلود با در» داشتم"*
*مژگان عباسلو
 


بی من بی تو
هشتم تیر ۱۳۹۸

"بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا، بیقرارم بیقرار بیقرار"*
بی من آنجا غرق شادی هستی و دل شاد و مست
بی تو اینجا چاره ی من چیست غیر از انتحار؟
وای بر حال دل مرغی شبیه من، که دوست
می رود دنبال مرغ دیگری، وقت شکار
می رسد از دور دست امشب قطار آرزو
می گذاری پا به رویم. می شوی بر آن سوار
تو سواری بر قطار آرزوها می روی
یک مسافر قلب من. جا مانده است از این قطار
تو چنان خورشیدی و در پشت ابری، این طرف
مانده ام با چشمی چون ابر سیاه نو بهار
ابر چشمم سخت می بارد به روی گونه ام
می زنم بر او نهیب: ای چشمِ خون! دیگر نبار
گرچه او را نهی کردم، بی تو خود بارانی ام
بی تو طوفان غمت ماند و منِ چشم انتظار
*مجتبی سپید

 

دنیای پر جفا
هفتم تیر ۱۳۹۸

"پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
مکاری‌‎ها که برگشتند، آوردند سرها را"*
چه مادرهای بدبختی که جان دادند پنهانی
زمانی که شنیدند از کبوترها خبرها را
خبرها تلخ و بی پروا، خبرها داغ خون بودند
سیاوش بوده یا سهراب؟ غمهاشان. پدرها را
شکسته داغ مرگ نوجوانها پشت سرو باغ
نشسته تیر غم بر دل، وَ خون کرده جگرها را
درختانی که عمری آبروی باغمان بودند
کمر خم کرده، بوسیدند دستان تبرها را
جهان، چیزی نمی داند؟ هنرها را نمی فهمد؟
که حاکم کرده بر اهل هنرها، بی هنرها را؟
چرا باید ببوسد دست ظالم را هنرمندی؟
چرا خم کرده داغ سرو آزادی، کمرها را؟
چرا له کرده زیر پای خود دنیای پر حیله
وجود پست ما را؟ استخوان در به درها را
چه کرده چرخ بی بنیاد با ما که به بی رحمی
پدرها نیمه ‎شب کشتند بی‌‎خنجر پسرها را 
*علی معلم

 

بالاترین
هفتم تیر ۱۳۹۸

گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد
خورشید هم آیینه پیش چشمِ نم می آورد
چشمان تو گل بود و شبنم های اشکت روی آن
آیینه کاری کرده، یاد من، حرم می آورد
شیطان به فرمان خدا سجده نکرده بر بشر
اما سرش را بی گمان پیش تو خم می آورد
محراب ابروی تو را معمار عالم کج کشید
محراب ابروی کجت، چه بر سرم می آورد؟
لبهای سرخت . مستی عالم میانش داشته؟
من را به یاد جام می. نه جام جم می آورد
رقص دو گیسوی تو جانم را چنان ریزد به هم
صد زله مانند آن بر ارگ بم می آورد
"عمری به رسمِ عاشقی در گل نظر کردم ولی
گل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم می آورد"*
*جواد مزنگی

 

برگرد
ششم تیر ۱۳۹۸

دست در دست دیگری برگرد
با رفیقان بهتری برگرد
زلفهای طلایی ات خود را
مخفی کن، زیر روسری، برگرد
عشق را کرده ای اگر انکار
مثل. مانند خواهری برگرد
مومن کفر چشم تو شده ام
ای خدای فسونگری! برگرد
طاقتم طاق شد، پر از دردم
ای پرستارم! ای پری! برگرد
با تو ام، آی! بانوی زیبا
های! بانو! مگر کری؟ برگرد
خنده هایم، پسند قلبت نیست؟
اشکها را که می خری؟ برگرد
"خانه ام را خراب می‌خواهی؟
دست در دست دیگری برگرد"*
*علیرضا آذر

 

ته خط
ششم تیر ۱۳۹۸

"مات چشمان توام اما دلم درگير نيست
از تو ای يوسف دلم سير است و چشمم سير نيست"*
هی بزن من را به سنگ اما بدان آیینه را
تاب بیش از این شکستن، بیش از این تکثیر نیست
صبر را من مظهرم مانند ایوب نبی
بی وفا مانند تو در این جهان پیر نیست
بی وفا ما را قرار عاشقی این سان نبود
دل شکستن در مرام ما کم از تکفیر نیست
بی مروت طافتم را طاق کردی، لااقل
می نوشتی اول این قصه، دوری دیر نیست
من اسبر بند غمها گشتم و درمان من
جز رهایی از غمت، از دست این زنجیر نیست
می کنم خود را رها روزی ولیکن بعد از آن
شک نکن، هرگز نگو دیگر دلش درگیر نیست
*حسین زحمتکش

 

کنارم باش
ششم تیر ۱۳۹۸

بیا بنشین کنارم
مثل لبخندی به روی یک لب خسته
و یا مانند یک پروانه پیش شمع
یا حتی
شبیه بغض تلخی در گلو
یا آه سردی در میان سینه ای پر درد
مثل خنجری در پهلوی سهراب
مثل خاری در وشمان مردی کور
تیری در میان بال گنجشکی
مانند
شبیه
مثل هرچه
تنها در کنارم باش
شیرین مثل لبخندی 
و یا با تلخی اخمی
دوا یا درد
همین که پیش من باشی
برای این منِ دردآشنا کافی ست
یقین خوشبخت خواهم بود
کنار تو 
برای من
بهشت جاودان سیب و گندم هاست
بهشتی که خدا هم حسرتش را می خورد
آری!
کنارم باش

 

مرور
پنجم تیر ۱۳۹۸ 

"شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
از اوج خسته ی ذهنم عبور خواهم کرد"*
چقدر غصه میان دلم شود انبار؟
دوباره شعر نویی، جفت و جور خواهم کرد
غزل غزل، غم خود را به شعر می گویم
اگرچه سخت، ولیکن به زور خواهم کرد
و سنگ قلب تو را با غزل نوشتن خود
برای غصه چو سنگی صبور خواهم کرد
شبی کنار تو تا صبح می سرایم شعر
و صبح پیش تو حس غرور خواهم کرد
اگر که شد، چه خوشم، آرزو نخواهم داشت
اگر نه جای در آغوش گور خواهم کرد
برای آنکه تو پیدا شوی میان دلم
شبی به حوصله خود را مرور خواهم کرد
*سیدمحمود علوی نیا

 

بدهکار به خودم
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
نباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارم"*
اگرچه مردی آزادم، ولی دربند عشق تو
شبیه سروی در چنگال پیچک ها گرفتارم
اسیر پیچک عشق تو از آغاز این قصه.
شدم، تا آخر قصه، گرفتارم. هوادارم
هواداری چنان من را نخواهی دید، در دنیا
که حلاج تو ام، بر دارِ گیسوی تو بر دارم
سرِ دار ملامتهای عاقلهای بی دردم
خداوندا! مرا از هرچه جز عشقش، نگهدارم
مرا از عقل کردی خود رها و عاشقم کردی
و من با عاشقی، رسوای شهرم، خوار گارم
به گار جهان هرگز نشد خوبی نصیب من
که هر گل، هر چه بلبل، باغبان هم داده آزارم
خداوندا! چرا من را اسیر عاشقی کردی؟
به هر دل ‌بستنم عمری پشیمانی بدهکارم
*فاضل نظری

 

آیینه ی شکسته
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت"*
انگار کسی باده ی نابی به سبو ریخت
از آبروی شاعر بیچاره نپرسید
آن آبرو چون آب که افتاده به جو، ریخت
خندیدی و لبهای تو چون غنچه ای وا شد
انگار خدا در لب تو خون لبو ریخت
در سینه دلی داشتم  و بعد نگاهی
دل رفت و همه هیمنه و هیبت او ریخت
دیوانه ترین قلب جهان بود دل من
از عاقبت قلب من زار نگو، ریخت
من در دل خود بودم و دیدم که دل من
با لرزه ی زلف سیهت، لرزش مو، ریخت
خندیدی و رفتی به سوی آینه، دیدم
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
*صائب تبریزی

 

مهمان علی (ع)
چهارم تیر ۱۳۹۸ 

"من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
این لب تشنه ی پر شور غزلخوان علی ست"*
آب من گشته گوارا به سلامی به حسین
بر سر سفره ی من، شکر خدا، نان علی ست
می وزد از نجفش باد ولایت به دلم
زلف دل، مست شد از باد و پریشان علی ست
ها علیٌ بشرٌ؟ کیفَ بشر؟ کیست علی؟
عالم و آدم از این جمله، پریشان علی ست
از خدا کمتر و از جنس بشر بالاتر
جز خداوند، جهان، یکسره مهمان علی ست
جبرئیل است رساننده ی وحی، اما من
مطمئنم که شده شیعه، مسلمان علی ست
شیعه ام، شیعه ی حیدر، دلم از روز ازل
تا ابد، ریزه خور سفره ی احسان علی ست
‌خوش به حال دل من، جای به جسمی دارد
که به فرمان خدا، ساکن ایران علی ست
زیر خورشید ولای علی دلگرم شدم
من کویرم  لب من تشنه ی باران علی ست
*محمد حسین صفاریان

 

خنده های تلخ
سوم تیر ۱۳۹۸ 

"دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
 بغض گلو  را می کنم انکار می خندم"*
یک بار، کردم توبه از عشق و می و معشوق
بر توبه ی بی معنی ام صدبار می خندم
دیدی یکی بی خود بخندد؟ من همانم که
بر روزگار زشت لاکردار می خندم
بر زشتی دنیا، غم تنهایی ام، عشقم
بر اشکهای لحظه ی دیدار می خندم
یک روز، از این کوچه رفتی، خاطرات تو
هر روز در ذهنم شود تکرار، می خندم
آخر چه دارد دلبر غائب؟ یکی پرسید
گفتم نمی فهمی، به این گفتار می خندم
من عاشق دیوانه ای هستم، که بر غمها
که می دهد دائم مرا آزار می خندم
افتاده مردی مثل من بر روی این دیوار
بر سایه ی افتاده بر دیوار می خندم
در هق هق این خنده های تلخ می بینم
یک نقش محو از صورت دلدار، می خندم
شاید خیالات ست اما راضی ام با آن
دارم تو را می بینم اما تار، می خندم
*سعید امرایی

 

اصرار و انکار
دوم تیر ۱۳۹۸ 

فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار
از من همه اصرار شد، از او همه انکار
هر روز من و خواهش دیدار دوباره
دنیا شده مثل خود من خسته از این کار
افتاده میان دل من عشقش و افتاد
این قصه از اول روی یک چرخه ی تکرار
او برده دل و دین مرا و شده حالا
از این من دلداده ی دیوانه طلبکار
دنیا من این ست، دلی، دلبری، عشقی
این است همه دار و ندارم، من و دلدار
بیچاره کسی که دلش عاشق شده و شد.
از قصه ی او همدم و بیگانه خبردار
من،آن که شده عاشقم و قصه ی عشقم
حالا شده افسانه ی هر کوچه و بازار
افسوس که او مثل مرا دوست ندارد
افسوس که او می رود و مانده دلم زار
"با یار چه‌سان شرح دهم حال دل خویش
فرصت کم و او گرمِ شتاب و گِله بسیار"*
*تسلیم خراسانی

 

داستان من
دوم تیر ۱۳۹۸ 

گر چه مثل رستم و سهراب نیست
داستان من، کم از این ناب نیست
بازی دنیا و قلب عاشقم
رزم من با دیده ای که خواب نیست
در مقابل چشم هایی خیس اشک
اشکهایی که نمک با آب نیست
اشک ها از  جنس عشق و عاشقی
در جهان مانند این نایاب نیست
در تاتر عشق، نقش اولم
صحنه تاریک و به شب، مهتاب نیست
من هنر مندم، پر از احساس ناب
در غمم اما هنر را تاب نیست
تو. اگر دنبال عشقی مثل من
قلب خود را یا مرا دریاب، نیست

 

عشق از نوع من
اول تیر ۱۳۹۸ 

میان صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست
میان ظلمت شبهای من سوسوی نوری نیست
تو در آن سوی این قصه، خوشی و این سوی قصه
یکی جان می کند، این سو و آن سو راه دوری نیست
همین نزدیکی ات، در بیخ گوشَت، عاشقی داری
چرا او را نمی بینی؟ به قدر مار و موری نیست؟
هزاران بار در پای تو افتادم، نفهمیدی
که بیرون راندن عشق تو آسان نیست، زوری نیست
بدون تو نمی مانم، نمی فهمی؟ نمی مانم
که عاشق بودن من، مثل باقی، کار صوری نیست
تو را از عمق جان عاشق خود دوست می دارم
به سیمایم نمانده رنگ و رو، دیگر غروری نیست
به جانم دردی دارد ریشه همپای غم عشقت
که درمانش به جز وصل تو یا آغوش گوری نیست
"نمی‌دانم که دردم چیست اما خوب می دانم
که بین صخره‌های قلب تو سنگ صبوری نیست"*
*اصغر معاذی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ترویج نماز مجله خبری تخصصی فرش