محل تبلیغات شما

الهام بخش
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
دل من، سخت در کشاکش و تو ، به که دل بسته ای؟ نمی دانم"*
گرمت،ر از هزارها کوره، چشمهایت، مرا میان خودش
تا نشان داد و دید، چشمانم، آتش افتاده در دل و جانم
ای جهان را اسیر خود کرده!  باز کن، زلف چون کمندت را
تا رها سازی، رود زلفت را، تا بدانی، چرا پریشانم
آی! ای آنکه کفر چشمانت! شهره شد در تمامی دنیا
رحم کن، بر دل من مسکین، به خدای تو! من مسلمانم
خوب، حال مرا تماشا کن، عاشقی را ببین و حاشا کن
بعد، لطفی به قلب شیدا کن، خنده کن بر دو چشم گریانم
تو: غزل هستی و خدا: شاعر، کرده تضمین تو را، دل زارم
بیت هایم، تمام، نام تو شد، نیست، غیر از تو نقش دیوانم
باز هم شد قلم پریشان و شعر تازه، نوشته بر کاغذ
تا تو را، عاشقانه بنویسم ، تشنه ی آن نگاه عریانم
*سیما اسعدی
وعده
سی و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز رای ما، رفاهی پا نخواهد داد
خبر از راحتی، بر ما نخواهد داد"*
قسم می خورد: عزت می دهد رایت
و دادم رای و عزت را نخواهد داد
گران تر شد، همه اجناس و بیمارم
شفا، آن وعده ها، آیا نخواهد داد؟
جنابش گفت: خواهم داد خوبی ها
و قلبم گفت: این آقا؟ نخواهد داد
دعا کردم، خدا خیری دهد جایش
دعا کردم،خدا، اما نخواهد داد
خدا هم، مثل مسئولین، به ما خیری
نداد اینجا و در آنجا، نخواهد داد
جهنم ، می شود آخر سرای ما
بهشت و حور زیبا، پا نخواهد داد
*سام البرز
پرواز
سی ام تیر ۱۳۹۸
بر قاصدک بستم، برای خود طنابی
آری! منم، تنها، به روی بند تابی
ای کاش که، بادی بیاید، این طرفها
تا پر بگیرم، مانَد از من، عکس و قابی
زیر پا افتاده
سی ام تیر ۱۳۹۸
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟
در میان این عذاب و این بلا افتاده ام؟
من که روزی، آسمان باغ، ملکم بوده است
در کف پای رقیبانم، چرا افتاده ام؟
کی؟ کجا؟ آخر چرا؟ از چشمهای مست تو
این چنین، مانند اشکی بی صدا افتاده ام؟
دستگیر عالمی بودم، نه خیلی پیش از این
حال، زیر پای غیر و آشنا افتاده ام
من که عمری، خانه ام، آغوش مهرت بوده است
کاش می دیدی، که حالا، در کجا افتاده ام
من، فدای ناز چشمانت، برای دیدنم
از همان راهی که می رفتی، بیا، افتاده ام
"جای، در بستان سرای عشق، می‌باید مرا
عندلیبم، از چه، در ماتم سرا افتاده ام؟"*
*رهی معیری
سزای عاشقی
سی ام تیر ۱۳۹۸
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند
مجال تازه ی پرواز دادند
زبان مردمان، از او گرفتند
به جای آن، زبان راز دادند
به نازی، ساز عاشق را شکستند
دلی، در حسرت آن ناز دادند
به او، سوز دل و دردی جگر سوز
غرامت، از برای ساز دادند
شد عاشق لال، تا اهل دلان هم
به عاقل، فرصت ابراز دادند
نمود او اعتراض و پاسخش را
به این شعر و به این آواز دادند:
"جهان، بود امتحانی از محبت
به عاشق، نمره‌ ای ممتاز دادند"*
*شهریار
بهانه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"‌مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
دنیا از اولش، دیوانه خانه بود"*
در سرنوشت ما، سیبی نوشته اند
حتی خدا پیِ شعر و ترانه بود
در جنت خدا، عشقی نبود، پس.
شیطان، وسیله ای، در این میانه بود
انداخت در زمین، ما را خدای عشق
دنبال رقصی در، بزمی شبانه بود
عاشق شد آدم و خندید حق، جهان.
محتاج آتشی، با صد زبانه بود
آتش به جان ما، زد حضرت خدا
آغاز زندگی، با این جوانه بود
من شک نمی کنم، وقت سفر به خاک
دست خدا، مرا، بر روی شانه بود
آری! خدا، از عشق، در ما دمیده است
مجنون اگر شکست، لیلی بهانه بود
*علیرضا آذر
نامه
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
"واسه ی جواب نامه ت، می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت، نکنه دلت بگیره"*
اشکامو نبین عزیزم! که مث ابر بهاره
توکه رفتی، باغ عشقم، خشکه، انگاری کویره
انگاری، یکی نشسته، روی سینه م، تا بمیرم
زیر بار غصه ی تو، یه نفر داره می میره
یه نفر، که عاشقت بود، یکی مثل من. تو غربت
به یه قاب عکس که عکسش، شبیه توئه، اسیره
من و می شناسی، می دونی، که بدون تو، چی میشم
دیوونم، خیلی دیوونم، دیوونه، یه مرد پیره
پیره مرد قصه یعنی، منی که، هنوز جوونم
دنبال توئه، چشاش و عمریه، سرش به زیره
نامه ی خدافظی تو، خوندم و موهام، سفید شد
یه هو، آسمون روشن، واسه من، شد شب تیره
خوندم و دلم شکست و نگو که، جواب ندادی
واسه ی جواب نامه ت، می دونی که خیلی دیره
*مریم حیدر زاده
چشمان پر شرر
بیست و نهم تیر ۱۳۹۸
دو چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد
دو دریای پر از الماس چشمانت، خطر دارد
نترسان از دو ابرویت، که گرچه، خنجری تیز است
ولی، این عاشق بی دست و پای تو، جگر دارد
بنازم زلف پر پیچ و خمت را، پیچک زلفت
سری بر شانه های تو، وَ دستی بر کمر دارد
خدا، با خلقت سیمای نازت، کرده ثابت که.
به قدر یک خدا ، قدرت و دستی در هنر دارد
دمیده از خودش در تو، خدای مهربان من
که قلبم، وقت دیدار تو، صدها شور و شر دارد
میان چشم های تو، خدا را دیده ام عشقم!
دلم، دیوانه ی چشم تو شد، چشمت، خبر دارد
"اگر گم می شوم در چشم تو، تقصیر، از من نیست
که چشمت، قدر صدها جنگ، مفقودالاثر دارد"*
*علی صفری
حد عاشقی
بیست و هشتم تیر ۱۳۹۸
"حدود پر زدنم را،  به من نشان داده ست
همان، که بال نداده ست و آسمان، داده ست"*
همان که ،درد و غمی، قدر صبر صد ایوب
به این شکسته دلِ ظاهراً جوان، داده ست
یکی بپرسد از او: آخرش منم با او؟
اگر نه، از چه به این بی زبان، زمان داده ست
هزار غصه و من، نه! هزار دسته ی گل
به باغ قلب من از لطف، ارمغان داده ست
و بار عشق بزرگی، که سروِ قدّم را
گرفته است و به من، قامتی کمان داده ست
دلم، هوای نگاهی، به روی او دارد
و یاد ماه رخش، قلب را، تکان داده ست
پریده مرغ دلم، سوی باغ آغوشش
که بال و پر، به دلم، عشق این مکان داده ست
که از نخستِ پریدن، فضای آغوشش
حدود پر زدنم را، به من نشان داده ست
*حسین جنتی
شهر بی شهید
بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را 
این حجم انتظار پر از التهاب را
بیگانگان مذهب عشق اند و با شعار
پر کرده اند، جامعه ی لاکتاب را
این شهر، سهم مردم عاقل شده ست و ما
داریم غصه، قصه ی روز حساب را
فردا چه می کنند، که امروز عاقلاند؟
چسبیده اند، مذهب و جرم و ثواب را
بی ریشه های ریشوی اهل ریای شهر
آتش زدند، حاصل یک انقلاب را
نام شهید، برسر هر کوچه، مانده و.
دلخوش نموده اند، که یک عکس قاب را.
بوسیده اند و راه، در این های و هوی پوچ
گم شد، و داده اند به ما، این جواب را:
دیگر، برای عشق، نداریم پاسخی
ول کن تو هم، جهنم و اهل عذاب را
"‌از بس که خلق، پشتِ نقاب ایستاده‌اند
باور نمی‌کنند، منِ بی نقاب را"*
*فاضل نظری
از چشم افتاده
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
"از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
من چه کردم، کاین چنین، بی‌اعتبارم می‌کنی؟"*
در خزانم کرده ای محبوس، با دیوار قهر
با نگاه خشمگینت، سنگسارم می کنی
باد های ماه فروردین، ندارد بوی تو
از چه، محروم از نسیم نوبهارم می کنی؟
من، اسیر تیر مژگان تو ام، بانوی من!
خوب من! که خوب و ناغافل، شکارم می کنی
گر نمی خواهی مرا، من را اسیر خود نکن
آخرش در داغ قلبم، داغدارم می کنی
خوب من! بانوی رویاهای من! امید من!
آخر این قصه، می دانی چکارم می کنی؟
گرچه جز من، هیچکس، عاشق نبوده، بازهم.
از برای خاطر اغیار، خوارم می‌کنی
*وحشی بافقی
بهار جاودان
بیست و ششم تیر ۱۳۹۸
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است
هر دل، که شود خانه ی جانانه، بهار است
عشق تو شده، روح بهاران جهانم
با عشق تو، آبادی و ویرانه، بهار است
فرقی نکند، فصل بهاران که بیاید
هر گوشه ی دنیا، مثلاً خانه، بهار است
سبزی بهار از تو و چشمان تو، چشمم.
شد ابر ، در این جمع، غریبانه، بهار است
من، با تو و عشق تو، رفیقم، گل نازم!
هر چند که راندیم، چو بیگانه، بهار است
"‌با خاطره های تو، که سرسبزیِ محضی
هر روز، برای منِ دیوانه، بهار است"*
*امید صباغ نو
مدیر
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
ما، ما، نکن آقای مدیر و من باش
با گاو و خر درون خود، دشمن باش
یک عمر، شبیه کوه، یکجا ماندی
برخیز و برو، به فکر این میهن باش
***
شیرین، تو بگو، نبات و قند و عسل است
در فن ریاست و ت، مثل است
آنقدر، که چرت می زند، در جلسات
مشهور شده به اینکه: اهل عمل است
****
داریم رئیسی که نگو، تک، بیر، وان
آقا و مدیر، یک هلو، تک، بیر، وان
تا هست، خدای این اداره ست، ولی.
چون نیست طرف، شود ببو، تک، بیر، وان
بی حوصله
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"نفسی، گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
می کشم آه، ولی ، از سرِ بی حوصلگی"*
یوسفم، راهی مصرم، سوی بختی پیروز
مانده درچاه ولی، از سرِ بی حوصلگی
مانده ام، دور از عشقم، به خدا می میرم.
در همین راه، ولی از سرِ بی حوصلگی
مثل یک ماهی افتاده به تنگم، که قفس.
نیست دلخواه ولی از سرِ بی حوصلگی
می کنم گاه دعا، کاش، بیاید از راه.
حضرت شاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
مانده ام ساکن و تقدیر، نموده ست مرا
دور از ماه، ولی از سرِ بی حوصلگی
می نشینم، به سر دفتر و از سینه کشم
نفسی گاه، ولی از سرِ بی حوصلگی
*فاضل نظری
خوب یا بد؟
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"‌حال بد را،  با چه لفظی، می شود تفسیر کرد
شعر، دارو بود، اما کی؟ کجا؟ تاثیر کرد"*
خوب یا بد، نقش ما، در این میانه چیست؟ هان؟
تا کجا باید گلایه، بی خود از تقدیر کرد؟
زندگی، چیزی به غیر از انتخاب ما، نداشت
می شود، با انتخاب بهتری، تغییر کرد
راه، شاید سخت، اما انتخابش، دست ماست
پس نباید، توی بن بست خیابان، گیر کرد
مقصد ما چیست؟ راهش چیست؟ اینها، دست ماست
می توان، با عزم و همت، در جهان تاثیر کرد
هست، زیبائی و زشتی جهان، در مشت ما
پس چرا، بد را، به جای خوبها، تکثیر کرد؟
بد نگو و با بدان منشین، جهان زیبا شود
حال بد را، می شود، حال خوشی تفسیر کرد
*مصطفی نصیری
پنجره
بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸
"كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب، تماشا دارد"*
هرکسی، مثل تو زیبا و پر از ناز شود
بی گمان، مثل منی، عاشق شیدا دارد
مثل من، هرکه شده، شهره به دیوانگی اش
چون تویی، در دل طوفان زده اش، جا دارد
دلبری مثل تو، پر ناز و فسونگر، طناز
خوش ادا، اهل جفا، مثل تو: زیبا دارد
آخر عاشقی، جز شعر نخواهد شد، نه!
قصه ی عشق، مکان، بین غزلها دارد
شاعرم، خانه ی من، شعر من است و غزلم
پنجره: چشم ترم، قصه ای اینجا دارم:
پنجره، باز شده سوی تو و چشمانت.
در دلش، آبی دریای خزر را دارد
غافلی، از من و این شعر پر از راز، ولی.
كلبه‌ام، پنجره‌ای باز، به دریا دارد
*محمد سلمانی
وقت همنشینی
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"وقت است، که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم، غم شب های جدایی"*
از هق هق یک مرد، که دارد، غم عشقت.
بر شانه و او را، تو بر این درد، دوایی
دیوانه ی این شهر، که رسوای جهان است
دلخسته ی آشفته ی از زخمِ جدایی
یک عاشق دلخسته ی دیوانه که عمری
در کوچه نشسته، که شنیده ست: می آیی
تو رفتی و من ماندم و یک شهر اشاره
انگشت نمای همه شد، مرد فدایی
حوای منی، نیستی و سیب ندارم
بی مرحمتت، نیست مرا، حال و هوایی
برگرد، کمی سیب، به آدم بده از لطف
برگرد، بده جان مرا، شور و نوایی
امشب، منم و یاد تو و دفتر شعرم
وقت است، که بنشینی وگیسو بگشایی
*هوشنگ ابتهاج
دلبر عشوه گر
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
چو می‌داند، که او را، دوست دارم
نماید عشوه ها پیشم، نگارم
فدای چشم مستش، جان من باد
که افتاده، به چشمش، کار و بارم
سبوی سرخ لب دارد، می عشق
و من، در حسرت لبها، خمارم
دو زلفش، چون طناب دار و این سو
به عشق گیسوانش، سر به دارم
خودم گفتم، که گل هستی به او، حیف
که حالا، نوگل من، کرده خوارم
به شعرم، ماه من بود و پس از او
شبان تیره ام را، می شمارم
کنارم هست و با غیرم نشسته
نشسته، ماتم او، در کنارم
نمی بیند مرا، انگار و از غم
شبیه ابرهای نوبهارم
مرا رسوای عالم کرده، چشمش
چرا؟ آخر چرا، باید ببارم؟
"چرا خواهد، به کام دشمنانم؟
چو می‌داند، که او را، دوست دارم"*
*عراقی
درد پیری
بیست و چهارم تیر ۱۳۹۸
"خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
از فکر اینکه، قد نکشیدم، دلم گرفت"*
مردی، سپید موی و شکسته، شبیه من
چین و چروک و موی سپیدم دلم گرفت
کو، آن جوان شاد و پر از خنده، پر امید؟
دیدم، کمانِ قدّ رشیدم ، دلم گرفت
از اینکه، پیر و خسته شده، مردِ آینه
از سن و سال عکس جدیدم ، دلم گرفت
چین و چروک صورت من؟ یا شکسته است.
آیینه ای، که بود امیدم. ، دلم گرفت
من.سرو باغ جمع رفیقان. چقدر زود
لرزان، شبیه شاخه ی بیدم، دلم گرفت
در این غروب، خسته و تنها نشسته ام
قبل از وفات، یاد کنیدم ، دلم گرفت
تنها و بی رفیق، پر از درد و انتظار
خود را، شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت 
*سيد مهدی نقبایی
باران رحمت
بیست و سوم تیر ۱۳۹۸
"ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
نور، از چشمه ی خورشید خراسان، می ریخت"* 
میهمان حرم حضرت خورشید که شد
آب، از دیده ی پر غصه ی مهمان، می ریخت
چقدر اشک، پس از خستگی راه دراز
چقدر سخت رسیدم، وَ چه آسان می ریخت
نور باران، شده صحن حرم و ایوانت
نور، از صحن، به هر گوشه ی ایران می ریخت
نه فقط کشور ایران، که همه جای جهان
مثل فواره، کرم بود، به دوران می ریخت
جرعه ای آب، صفای حرم و صحن عتیق
جرعه، جرعه، به دلم، شوکت ایمان می ریخت
هر قدم، سوی ضریح تو. تکانی به دلم
هر قدم، بار گنه، هیبت شیطان می ریخت
من و یک فوج کبوتر، من و یک قلب، دعا
و امیدی، که به اعماق دل و جان، می ریخت
هر طرف، عاشق دلخسته ای و زمزمه ای
اشک، از چشم تر زائر حیران می ریخت
آسمان، مثل دلم، عاشق و بارانی بود
ذکر پا بوس شما، از لب باران می ریخت 
*غلام رضا شکوهی
شعر ناخواسته
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
تو که، سوزوندنت دشواره و تا كردنت، سخته
چرا، تو دفترم موندی؟ که حاشا كردنت سخته
تحمل کردن درد تو، سخته، می کُشه من رو
تو اون دردی، که می دونم، مداوا كردنت سخته
چرا، اصلاً تو رو گفتم؟ چرا، دستم رو، رو کردم؟
غزل گفتن، چه آسونه، تماشا كردنت، سخته
تو رو گفتم، یه شب، وقتی، که تنها بودم و خسته
یه شب، مثل همین امشب، که پیدا كردنت سخته.
برای اونی که گفتم، بهش: مال منی؟ گفت: نه
بهش گفتم: نرو، از این، غزل، وا كردنت سخته.
ولی اون، رفت و من، موندم، با تو، با یک غزل گریه
که جَمعه خاطرت از اینکه، منها كردنت سخته
واسم، سنگ صبوری کن، نشو، آیینه ی دق که
تو رو هم، می شکنم، وقتی، که رسوا كردنت سخته
"تو سنگینی، شبیه بغض توی آخرين نامه
که هم، سوزوندنت دشواره هم، تا كردنت سخته"*
*حامد عسکری
مرا دریاب
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"با پای دل، به خدمتت، می آیم ارباب
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب"*
من شاعرم، مانند دعبل، بلکه کمتر
دارم، به دیوان دلم، صدها غزل، ناب
رخصت بده، سلطان مشرق! تا بخوانم
در محضرت، شعری، بدون هیچ آداب
مثل گداها، آمدم اینجا، به پابوس
باید رها شد، در حرم، از دست القاب
دارم، به روی سینه ام، دستی، شبیه
عکس قدیمیّ من و بابا، که در قاب
مانده، به روی طاق و می آرد به یادم
از کودکی بودم، گدای کوی مهتاب
شرمنده ام، اما پر از جرم و گناهم
افتاده قلب ساده ی من، دست مرداب
آقا! بگیر از لطف، دست بنده ات را
نگذار، تا غرقش کند، امواج گرداب
تو، مظهر لطفی و من، هستم گدایت
این شاعر بی دست وپا را، زود دریاب
*فلور نساجی
پابوس
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
دلم، غرق حاجت، به پابوس رفت
به درگاه شاهنشه طوس رفت
گدای رضا شد، دل ن
به صد ناله و درد و افسوس، رفت
طبیب همه دردها ، شد رضا
ندیدم کسی را ، که مایوس رفت
به خورشید هشتم، سلامی دهد
مه و مهر، دنبال فانوس رفت
که خورشید، تا جان بگیرد، دلش
به پابوس آن، همچو ققنوس رفت
دهد، روشنی، گنبد زرد او
به هر دل، که بی  جرم و سالوس رفت
سحر، مثل نقاره، دل می زند
که دل، با نواهای مانوس رفت
دلم، قطره شد، همچو اشکی، چکید
به دریای الطافِ محسوس رفت
"پلی تا خدا زد ،ضریح طلا
سراسیمه، حاجت، به پابوس رفت"*
*فلور نساجی 
دنیای زائرها
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
شب میلاد و شوری در، دل شیدای زائرها
چراغانی شده صحن و سرایت، در شب میلاد
دخیل پنجره فولاد، شد، فردای زائرها
زند نقاره زن بانگ از، بلندی: بی نوایی هست؟
بیاید، می دهد او را، امان، آقای زائرها
برای عرض تبریک تولد، از همه دنیا
شده راهی، به سوی مشهدت، دلهای زائرها
میان هر دلی: رازی، به روی هر لبی: حرفی
حرم: حال و هوایی دارد از، غوغای زائرها
یکی ترک و یکی رشتی، یکی لر، زابلی، یزدی
صفاهانی و شیرازی. حرم: دنیای زائرها
شده صحن عتیق تو، پر از زائر، پر از عاشق
و سقاخانه ات: پر گشته از، صهبای زائرها
به جامی، جرعه ای، قلبی، صفایی تازه می گیرد
شود روشن تر از خورشید و مه، سیمای زائرها
‌میان گریه ها، گاهی، یکی با خنده می گوید:
شفایم را گرفتم. بعد از آن نجوای زائرها
زمان دیدن گنبد، چه حالی می شود، زائر
جهان، حیران شد از این لحظه ی زیبای زائرها
شود آرام، هر قلبی، که دارد ترسی و دردی
که امن است این حرم از برکتت، مولای زائرها!
کبوترهای عاشق را، ببین، مستانه می چرخند
به روی فرش ها، آزاد و بی پروای زائرها
خدا، از عرش خود امشب، نظر بر مشهدت دارد
گرفته، دست آمین صد ملک، بالای زائرها
شده باب الجواد تو، در باغ جنان، آری!
زند، صد بوسه جبرائیل، بر جاپای زائرها
و من، یک زائرم امشب، شبیه قطره، در دریا
حرم: دریای نور و گل، حرم: دریای زائرها
حرم عشق
بیست و دوم تیر ۱۳۹۸
"حریم دست های تو، خدایی ست
دلم، با عطر آغوشت، هوایی ست"*
من و آغوش زیبای ضریحت
من و قلبی، که در پیشت، فدایی ست
اگرچه روسیاهم، در حریمت.
دلم، چون گنبد زردت، طلایی ست
نمی دانم، که سقاخانه ی تو.
چه دارد؟ آب؟ یا اینکه دوایی ست؟ 
بلوچ و ترکمن، گیلک، عرب، لر
ندارد فرق، مهمانت کجایی ست
کریمی، می دهی حاجاتشان را
ته این ماجرا، حاجت روایی ست
کبوتر شد دلم، در صحن کهنه
عجب صحنی، چه جای باصفایی ست
حرم، نقاره خانه، صحن، ایوان
در و دیوار اینجا، کربلایی ست
در اینجا، می شود آزاد، روحم
حریم دست های تو، خدایی ست
*مهناز محمودی
سرگشته
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم"*
بهشت است این؟ جهنم؟ یا زمین، یا دشت هیچستان؟
کی ام؟ آدم؟ خدا؟ حوا و شیطانم؟ نمی دانم
در اینجا، شاه شاهانم؟ و یا مثل غلامی پست؟
به روی تخت شاهی، یا، به زندانم؟ نمی دانم
سر شب، تا سح،ر در کوچه ها می چرخم و با خود
غزل از غصه، یا شادی، چه می خوانم؟ نمی دانم
غزل یا مثنوی؟ شاید، دوبیتی، یا سپید است این
چو حافظ؟ مولوی؟ بابای عریانم؟ نمی دانم
شدم کافر، چنان چشم تو یا مومن، به عشقم من؟
به رب العشق، یا چشمت، مسلمانم؟ نمی دانم
دلم، دارد هوای باغ آغوش تو را، اما.
بر این خوان، کی، کجا، ناخوانده مهمانم؟ نمی دانم
دلم؟ دارم دلی دیگر، میان سینه ی تنگم؟
ز بس، بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم 
*قیصر امین پور
خوش آمدی
بیست و یکم تیر ۱۳۹۸
"قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی"*
چون شاه بیت یک غزل ناب، از دلم
با اشک، روی صفحه ی دیوانم آمدی
تنهایی ام، به لطف قدمهای یاد تو
امشب، شکست، سرزده، مهمانم آمدی
ای ماه آسمان! چه شده؟ از ستاره ها.
دل کنده ای و بر سر ایوانم آمدی؟
طاووس وار، رنگ، به روی غزل بپاش
حالا، که در سیاه شبِ جانم آمدی
بن بست بود، راه امید من و شده.
یک شاه راه، تا به خیابانم آمدی
با تو. اسیر؟ نه! به خدا ! شاه عالمم
قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
*اصغر معاذی
فتنه
بیستم تیر ۱۳۹۸
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند
موج زلفت، دم به دم، بالا و پایینم کند
مثل رقص زلف تو، در باد، قلبم می تپد
درد عشقت، بیش! دردت، خوب تسکینم کند
در لبانت، شهد دنیا را، خدایت ریخته
مبتلا، ای کاش بر این، سرخ شیرینم کند
گاه، مجنون، گاه، چون فرهاد عشقت می شوم
راضی ام، عشقت، به هرچه، آن، وَ یا اینم کند
تو؛ اگر شیرین؛ اگر لیلای من باشی، خوشم
عشق، من را، مرد رویاهای دیرینم کند
در کنار تو، وجودم، معنیِ من می دهد
عاشقی، من را، رها از هستِ ننگینم کند
من، به چشمان تو، از روز ازل، مومن شدم
کفر چشمت را، خدایت، کاش آیینم کند
"یک نگاهت، می تواند، مانع کفرم شود
یک نگاهت، می تواند، رخنه در دینم کند"*
*علی فلاح
جنگ شب و روز
نوزدهم تیر ۱۹۸
تیر شب 
روز به روز
بیشتر در دل روز
می شود داخل و کوتاه تر از دیروزش
می شود روز 
وَ شب
شب به شب 
تیره تر از قبل
به خود می بالد
کاشکی، زودتر از راه، بیاید یلدا
تا مگر، جان به تن روز بیاید 
و به یمن قدم این شب پر نار و انار
شب به شب، از شب چون قیر، سیاه
پس بگیرد، گهر عمرش را
تا که پیروز شود، نور به ظلم و ظلمت
یک جهان ،عاشق خورشید شود
این تر نت
نوزدهم تیر ۱۹۸
"لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
سرعت نِت را ببین، این روزها، هنگام کار"*
گاه گاهی، فیلتر ، گه گاه، قطع اتصال
ای دو صد رحمت، به پیک ساده ای، مثل چاپار
جان تو، بالا می آید، تا که یک تصویر از.
یگ گروه، دانلود شود، لعنت به چرخ روزگار!
نت، چه ربطی داشت، با چرخ فلک؟ یا ساده ای.
یا خودت را می زنی، آن کوچه، یعنی: الفرار
بخت، بدتر از همین که، اهل ایرانیم ما؟
البته، تنها برای نت، نوشتم این شعار
ورنه، تو آگاهی که، جز نت، تمام کار ها
در دیار ما، ردیف است و مرتب، می دهد ما را فشار
این یکی: با برق مفتی، آن یکی: با آب سرد
چار فصل سال ما، شده فصل بهار اندر بهار
مثل بالا رفتن نرخ تورم، نرخ ارز.
می رود، مانند جت، کشور به سوی افتخار
در میان سرعت رشد و تعالی، نت، خر است
لاک‌پشتی دیده‌ ای، قطعِ نخاعی و نزار؟
*سام البرز
آخرین نفس
هجدهم تیر ۱۳۹۸
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست
طاقت، برای ماندن در این فشار، نیست
برگرد، نازنین! که گذشت آب، از سرم
نایی، برای طاقت این انتظار، نیست
تنها و بی رفیق، در این خاکدان غم.
ماندم، ولی دریغ، دلی، پای کار نیست
آخر، به باد می دهد این عشق، هست من
پایان قصه ام، به جز از چوب دار نیست
من، برگ زرد و روح بهاران، به چشم توست
این برگ را، امید، به فصل بهار نیست
در این مسیر، کاش، که خاک رهت شوم
با من، کسی، رفیق، کسی، هم قطار نیست
"بگذار، در غبار، فراموشمان کنند!
این سینه را، تحمل سنگ مزار نیست"*
*فاضل نظری
عبور از بغض
هفدهم تیر ۱۳۹۸
یا بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم
یا که باید، چشم را، سرشار جذر و مد کنیم
بی تو، معنایی ندارد، زنده ماندن در جهان
ما، چرا باید، نفسها را فقط، ممتد کنیم؟
زندگی، یعنی: نگاری، دلبری، عشقی، دلی
بی دل و دلبر، مسیر زندگی را، سد کنیم؟
نه! نباید، ساده از این دردهای سخت، گفت
شاعریم و گفته ها مان را، نباید بد کنیم
می شود، با یک غزل، در قلب او، جایی گرفت
سینه ی پر مهر او را، در غزل، مقصد کنیم
می شود، حتی برای اینکه، رحم آید دلش
پیش او، ضامن، رئوف خطه ی مشهد کنیم
من، یقین دارم، که پایان غزل ،شیرین شود
باید آخر رفت» های شعر را، آمد» کنیم
"آخرش، روزی ، بهارِ خنده‌هامان، می‌رسد
پس بیا، با عشق ، فصل بغضمان را، رد کنیم"*
*قیصر امین پور
دیوار
هفدهم تیر ۱۳۹۸
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم 
وقتی که به جای گل، برّنده تر از خاریم
ما، آدم و حواییم؟ کو سیب هوس ها مان؟
باید که گناهی کرد، تا بنده ی داداریم
از جنت حق، آدم، رد شد، که به خود آید
باید که قدم، گاهی، بی واهمه برداریم
بگذر، فقط از نفس و بگذار، قدم سویم
من ، می شکنم، بشکن، آباد، به آواریم
ما، عاشق هم بودیم، ما، عاشق خود گشتیم؟
برگرد، به سوی من، گر تشنه ی دیداریم
در پشت نقاب من، در پشت نقاب تو
مائی ست نهان، آری! ما، یک غم سرشاریم
تا من، منم و تو، تو، تقدیر: غم است و غم
تا ما نشویم، عمری، بر خویش، عذاداریم
"من، راه تورا بسته ، تو، راه مرا بسته 
امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم"*
*حسین منزوی
ماندن به پای دل
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ساختم، با آنکه، عمری سوختم
سوختم، یک عمر و صبر آموختم"*
سوختم، در ماتم ماه رخش
در شب هجران او، افروختم
همچو کرمی، در میان پیله ام
ماندم اما، عشق را، نفروختم
سکه های اشک خود را، بعد از او
دانه، دانه، در دلم، اندوختم
تار و پودش، گرچه بود از خون دل
جامه ای، بر قامت دل، دوختم
با غم جانسوز عشقی آتشین
ساختم، با آنکه عمری، سوختم
*پروین اعتصامی
آخر آرزوهای من
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
گلی از باغچه ی عشق، بچینم، کافی ست 
یک وجب، پیش تو، از کل زمینم کافی ست
خنده و سرخی لبهای شما، جای خودش
اخمی، از چشم شما، گاه ببینم، کافی ست
تا به کی، سهم من، از روی تو، عکسی باشد؟
دوری و بوسه به یک عکس؟ همینم کافی ست؟
به خدا ! صبر ندارم به فراغت، برگرد
قسمِ جان خودت، خوبترینم! کافی ست؟
من، به لبخند تو، دلخوش شده ام، حوا جان!
سیب سرخ، از همه ی خلد برینم، کافی ست
"من، همین قدر، که با حال و هوایت، گهگاه 
برگی از باغچه ی شعر، بچینم، کافی ست"*
*محمد علی بهمنی 
شب شعر
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
هر دل، که عاشق است، شبیه شقایق است"*
امشب، میان شطّی از احساسِ نابِ ناب
اشعارتان روانه، غزلها چو قایق است
برخیز، ای که شعر شده، آب و نان تو!
بسته به دست های تو، چشم خلایق است
بنویس، از خودت، کمی از عاشقی بگو
بنویس که، زمان بیان حقایق است
دیگر، زمان لال نشستن، گذشته است
فریاد می کشد، به خدا ! هرکه لایق است
حالا، اگر سکوت کنیم، عمر می رود
باور کنید، فرصت ما، این دقایق است
باور کنید، عاقبت شاعران لال
یا بردگی ست، یا که به پایان شب، دق است
برخیز و با غزل، به جهان، رنگ و رو بده
امشب، شب بداهه سرایان عاشق است
*رحمت کاشانی
عصیان شیرین
شانزدهم تیر ۱۳۹۸
"ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
گل بوسه های گرم من ، لبهای داغستانی ات"*
آدم من و حوا تویی، اینجا، خدا حیران شده
از طعم سیب بوسه ات، از لذت شیطانی ات
دل بردی از اهل بهشتِ ایزد و صدها ملَک
گشته غلامت، می کند، جبریل هم دربانی ات
امشب، غزل می خوانم از، دیوان حافظ، تا تو هم
با من بخوانی، تا زند، آتش به جان، همخوانی ات
شاید، که شور خواندنت، شاید، که سوز خواندنم
کاری کند، جبران شود، عصیان و نافرمانی ات
شاید، خدایت بگذرد، از جرم ما، از بگذریم
کو جام سرخت عشق من؟ کو چهره ی نورانی ات؟
شیر و عسل، حور و پری، اینها، برای عابدان
ماییم و عشق روی تو، دربند سرگردانی ات
مستم کن از جام لبت، از شهد سرخ بوسه ات
ای كاش، شیرین تر شود، این عشق تاكستانی ات 
*خانم اخوت

سلام به مهربانی مهر

خداحافظی گرم با تابستان داغ

و بداهه ادامه خواهد داشت

ی ,تیر ,را، ,تو، ,تو ,بی ,تیر ۱۳۹۸ ,پر از ,سرِ بی ,از سرِ ,های تو، ,خاطر اغیار، خوارم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طــراحی دکــوراسیــون داخـــلی پرسش مهر 98-99 بحث در ادبیات عربی